شب خالی از هر جنبندهایست. گهگاه گذرِ دورِ اتومبیلی. و رجهای سوسوزن شهر و بادی که پوستم را چون پارچهای گرهگره کرده. من نشستهام روی تپهای مشرف. جایی که برق چشم روباهکی لای سیاهی بوتهها میپایدم. و سگی پوست بر استخوان چسبیده و چشم قی کرده دور و برم را بومیکشد. شب خالی از هر جنبندهایست. به زنی فکر میکنم که از این ارتفاع میلغزد! از این ارتفاع میلغزد و در خار و خاک میخراشد تن را. شکافی بالای ابرو. شکستی بر شقیقه. خراشی روی گونه. و صمغ سرخ خون، جسته از تن گیاهی پشت کوه بلند. کاسهی سفید استخوان آرنجی. موهایی گوریده در قاصدکهای هرز و زرد. لاک ارغوانی انگشتهای پای چپ. پیراهنی پاره و دریده. پستان کوچک نیمه برهنهای که جابهجاش از تیزی سنگ شیارهایی وحشی. زنی گمشده، ناآشنا، بینشانه. با پلکهایی تا عمق هیچ بسته. شب خالی از هر جنبندهایست. پوست شب جربزدهست و من هراسم نیست. دست پیش میبرم به نوازش. میشود مرگی چنین را پس زد؟ رگههای شیری صبح را تماشا کرد وقت سپیده؟ یا اذان دوردستی که باد به شوخی پراکنده. نشستهام روی تپهای مشرف. و آخرین خاطره را زنده میکنم. آخرین کبریتی که دمی گرماش زندهام میدارد. تنم گر میگیرد از ضربهای و فشاری که اولبار تنم را وصلِ او کرد. از بکارتی که درد را درون کشید. از گلوگاهی که عقب رفت. دهانی که خشکید. اشکی که لغزید. و لبخندهای... دهانم طعم گرم شیر و خوشایند قهوه را ها میکند به صورت باد. لمبرهای برهنهام از خاطرهی سنگی سرد منقبض میشوند. با پاهایی آویخته. شانههایی پوشیده در پیراهنی از آنِ او. و گونههایی به رنگ شکوفههای اردیبهشت... شب خالی از هر جنبندهایست. تاریکیست. نشستهام روی تپهای مشرف. سگی سر به زانوم گذاشته و از گوشهی چشمهاش نگاهم میکند. و درد میکشد. و درد میکشم. تا باز روسپی کرخت صبح لحاف شب را پس بزند. تا باز...