میم با همان صراحت کُشندهی بُرندهی همیشهاش گفت، خیالت راحت شد؟ حالا تنهایی بکش و گله نکن! گفت الف را از سر بازکردی هیچ؛ برای باقی الفبا هم بهانه بتراش! من با ناخن لکهی روی میز را خراش میدادم. صورت الف میآمد توی ذهنم که به حال تسلیمی گفته بود، «به زور و اصرار که نمیشه. وقتی با این سردی نگاهم میکنی..» میم سرزنشم میکرد. با تیرهای پیاپی جانم را نشانه میرفت. ساکت بودم. میگفت توی تنهایی پیر میشوی لامصب! چندبار؟ چندنفر؟ چهقدر بهانه توی شکمت داری تو؟ زیر بینیام میسوخت. انگار کهنهای آتشگرفته را بگیرند زیر بینی و دود چشمهات را پُرآب کند. بیراه نمیگفت. من هم بیراه نگفته بودم اما خفه بودم. ملامت لبریزم میکرد و در عین حال نهیبم میزد که همه حق دارند الا تو! دلم رفته بود توی شکافی تنگ و زانوهاش را بغل گرفته بود و سرش را فشرده بود به دستهاش. میم گفته بود گند میزنی به زندگیت و نمیفهمی. گند میزنی و دفاع میکنی از ویرانی بارآورده. پرسیده بود دقیقا چه مرگت است؟ دهان که بازکردم، گفت هیچی نگو! هی دلم با کسی نیست! دلم نیست. دلم نیست. دلم نیست. خب مردهشور دلت را ببرد!