من از آبهای توبرتوی تاریک میترسم. این را پیشتر هم نوشتهام گویا. از جانورهایی که توی تاریکی میلغزند بر تن آب. خواب دیدم انتهای اسکلهای چوبی ایستادهام. چند ده متری طناب ضخیم حلقه کرده بودم به بازو. هوا تاریک بود. ابرها سرِ جنگشان بود. به هم تنه میزدند. دریا تا چشم کار میکرد سیاهی بود. سیاهی لغزان و عمیق! زنی همراهم بود که صورتش را نمیدیدم. یک سر طناب را گرفت و دست انداخت دور یکی از ستونهای چوبی و رفت پایین. حجماش را توی تاریکی نگاه میکردم که فرو میرفت توی آب و سر آخر هم شد یک موجدایره و تمام. ترسیده بودم. بی هیچ کلامی تن را به دهان دریای بیکرانه انداخته بود و من یک سر طناب دستم بود. دقیقا نمیدانستم چه اندازه پایین یا پیش رفته. ترس شبیه بوتههای گزنه افتاده بود به جانم. مدام به اطراف نگاه میکردم. قرار بود تا کی آن پایین بماند؟ پس نفس چه؟ اصلا چرا رفته بود؟ طناب، نشانهی بند او به حیات بود؟ اگر رها میکردم چه؟ ترسیده بودم و زن رفته بود و سر طنابی زمخت مانده بود توی دستهام. مادر بازوم را فشرد. «خواب میدیدی. خواب میدیدی.» نشسته بود لبهی تخت. گفتم هوم. گفت شش-هفت بار اسم او را فریاد زدهای توی خواب. من؟ او هیچ کجای خوابم نبود! گفتم اشتباه شنیدی. من حتا فریاد هم نکشیده بودم. آنقدر ترس داشتم که دهانم بسته بود توی تاریکی. گفت، «بیدار بودم. شش-هفت بار خیلی بلند صداش زدی.» گوشهی پتو فشرده مانده بود توی مشتم. سرم را کشید توی سینهاش. «خوابش رو میدیدی مادر، چیزی نیست.» ولی فقط زنی توی تاریکی رفته بود ته دریا و من آن بالا از ترس پوستم به خارش افتاده بود و...