دستها را قلاب کردم پشت سرم. مثل وقتهایی که تکیه به دیواری دادهای و به حرفهایی با بیخیالی گوش میدهی. دستها را قلاب کردم پشت سر و با خودِ توی آینهام حرف زدم. یعنی لبهام بسته بود و توی دلم چیزهایی میگفتم. او میشنید و با بیخیالی نگاه میکرد. وسط حرفهام شروع کرد استخوان ترقوهاش را خاراندن. چند لکهی سرخ به جاماند از دستهاش. گفتم آه! دیدی؟ مثل جای بوسهست. با ریشی که دوروز نتراشیده باشد. این هم رد چانهاش! بعدتر خراشهای ظریفی ازش به جا میماند. اوی توی آینه پوزخند زد. راه افتاد سمت پنجره. من تلقتلق دمپایی آلبالوییاش را میشناسم. به حیاط بارانخورده نگاهی کرد. بعد هم دست کشید به نم لباسهای شسته. و باز برگشت توی آینه. من حرف میزدم. نه که حرف مهمی ها! مثلا همان ایستادن توی آینهاش را بازتعریف میکردم. میگفتم این لباس راهراه خاکستری دیگر فسیل شده و تو دستبردار نیستی ازش! بعد پرسیدم اسم آن پیتزا ایتالیایی روبهروی ملت چه بود؟ گفت سیسیلی؟ گفتم ابله آن که سفارش همیشگی بود، اسم خود رستوران! گفت مانِلی؟ ژوانی؟ اما نبود. نه او یادش آمد و نه من. دیدم بعضی خاطرهها دارند پاک میشوند. باز پوزخند زد. اینبار جدیتر نگاهم میکرد. حتا حرفهای توی دلم را هم میشنید. نگاه کرد به انگشتهاش. گفت میدانی میانسالی بندها را زمخت میکند و انگشتها را کوتاه؟ دستم را مشت کردم. مشتم را ازش دزدیدم. انگار جلوی میانسالی را گرفته باشم. گفتم میخواهی خاطرهی اولین مستی را برات تعریف کنم؟ داشت با لول موهاش بازی میکرد. پیدا بود اگر بیشتر سربهسرش بگذارم، بزند زیر گریه. باز نازک شده. گفت در ازاش بشمار چندروز است که تنهاییم دوتایی. گفتم در ازاش میشمارم چندروز است که سقوط نکردهایم دوتایی. گفتم داشتیم تذکره گوش میدادیم. تو معدهات خالی بود. مثل اغلب وقتها از سر کار رسانده بودی خودت را. گفت آه لعنتی! ذکر حلاج بود؟ کیفیت صدا و کلمهها عوض شده بود. یکجوری که انگار هر ذرهی صدا وقتی مولکولهای هوا را میشکافت تو ردش را میگرفتی. سه نیملیوان کوچک خورده بودی؟ اوهوم. چراغ سقفی نورش هزاررنگ شده بود روی اشیا. من اما معدهام خالی بود. گفت آره، و گند زدی به همهچیز. تا حوالی صبح همه امعا و احشات را بالا آوردی. گفتم نابلد بودم خب. چه میدانستم! بعد خندید. توی آینه بلند خندید. تکرار میکردی «هوشیارم ها اما به اختیارم نیست!» آره خب، من یک قدم برمیداشتم و اتاق کش میآمد و هی فرو میرفتم توی همه چیز و سرم دوران داشت و صفرا از پنجههای پام با فشار میآمد تا گلو! صفر تا صد را ثانیهای پر میکرد. «هوشیارم ها اما به اختیارم نیست!» گفت حوالی پنج صبح که طوفان خوابیده بود و با کوفتگی بیدار شدی، سرش را تکیه داده بود به آرنج و توی مچاله را تماشا میکرد. گفتم آره، بعد هم خودم را جا کردم تو گرمای سینهاش. گفت یادم آمد، بونو! بونو! گفتم کاش بستنی داشتیم. باز تلقتلق راه افتاد سمت پنجره.