عکس را گذاشتهام سمت چپ آینه. لای شکاف قاب چوبیاش. مادر خیلی جوان است. مرا آغوش گرفته. موهام را از ته تراشیده بودند که البته دیگر به مخملی سیاه رسیده توی عکس. بالاتنهی پیراهنم غنچههای کوچک سرخ داشته و آن تکهی دامنیاش سفید است. لباس بی آستین است و زیربغل و بندبند بازو و آرنج و مچم برهنه است. دوتا قوزک سفید و نرم هم پیداست پایین قلاب دستهای مادر و دامنک سفید پنبهایم. کجکی لبخند زدهام. خیلی ناپیداطور. مادر توی عکس خندیده اما از روی خجالتی شاید. آستین پیراهناش را انگار برای شستن تکه لباسی تازده باشد. نور روز از پردهی تور پشت سرش قاب پنجره را نمایان کرده. پیشانی مرا روشن. توی تلفن میپرسد، «ازش خبر داری؟» نه تنها خاطرهها و یادها، آخ که مادر هم یادآور اوست! هربار گفتهام تو را به خدا نپرس! تنها سعیاش این بوده که اسم نبرد دیگر. تند و تند سراغ نگیرد. میگویم نه. و سکوت میان دکلهای مخابرات هوار میشود روی حرفهایی که قورت میدهیم. ماجرای الف را نگفتهام. ماجرای سماجتهای میم را هم. خداحافظی میکنیم. به عکس نگاه میکنم و بغض جمع میشود توی غبغب کوچک بچگیهام. انگار به تلنگری بند بودهام. کاف به خنده میگفت «اینطور وقتا یه چیزی بذار دهنت، ذائقهت عوض میشه، حالت عوض میشه.» حالا به طرز رقتباری کاهوپیچ توی سینیست، برابرم. بدوی با انگشت پرک چروکی میکنم از کلاف تناش. میبرم سمت لبهام. من و مادر میخندیم توی عکس. صورتم خیس میشود اما. بیصدا. بیصدا. بیصدا.