مادرم وقتهای فراغت خیاطی میکرد. عکس کهنهی سیاه و سفیدی هم دارد با همدورههاش. توی آموزشگاه جمع شدهاند دور مربیشان که شینیون فرحی دارد. دامنهای کوتاه و بعضی هم شلوارهای دمپاگشاد پوشیدهاند. یشمی درشت چشمهاش پیدا نیست. ولی رشتههای ابریشم مو را ریخته روی سرشانه و یقهاسکی سفید پوشیده و لبخند به لب دارد آن میان. این بود که قیچی، صابون گچی خطکشی، اشل و کاغذهای کاهی الگو از جوانیاش سرایت کردند به زندگی بعدی و تا سالها ماندنی شدند. همیشه کپهی پارچههای رنگی و گلدار، بُرش زده و قوارهای، کنار چرخ خیاطیاش گوشهی اتاق جنزدهام میکرد. جعبهی سوهانی که شده بود قوطی دکمهها، ماسورهها، بستهی قزنقفلی و نرومادگیها، بشکاف، متر و اینها وسوسهام میکرد. صدای برخورد این اشیاء کوچک رنگی با فلز قوطی خوشآیندم بود. اما به وقت قیلولهی مادر سراغشان رفتن دستوپاگیرم میشد. اضافههای پارچه از هر جنس و طرحی که بود نصیب من میشد. گلهای سرخابی روی زمینهی مشکی پارچهی کرپ، چهارخانههای سفید روی ضخامت پشمی طوسیرنگ، پروانههای ریز رنگی نقش بر زمینهی سفید پارچهپفکی، ساتن ارغوانی، مخمل کبریتی، رگههای نارنجی نشسته بر ژرژت سُرمهای، اینها بودند که توی هفت سالگی شدند چهلتکهام. نم عرق شرجی تابستان مینشست پشت گردن و زیر موهام وقتی مربعها و مستطیلهای ناهمگون را میدوختم بههم. اندازهها جور نبودند. قشنگی چهلتکهی دستدوز هم به همینهاست که ساقهی بلند لالههای یک تکه سرک بکشند به زمینهی آبی مربع کوچک خالداری و الیآخر. چهلتکهای نیمهکاره که در هفت سالگی رها شد.
پ.ن: از نوشتههای پیشین بوف با کمی دستکاری