بماند که من به کل بیگانهام با روز مرد و زن و عشق و چه و چه. هنرمند سیاستمدار هم نبودهام هرگز. هربار دلم رفته، نوشتهام و ملامت بعدش را هم کشیدهام بارها. و دست شستهام سر آخر از تقلای بیحاصل. اما این هر دو زمستانی که به تلخی و تنهایی گذراندهام را یک پیام تبریک همچو شبی را گرم کرده و رنگ بخشیده. کسی که میان همهی دلکندنها و فاصلهها همچنان به یادم مانده و به قدر یک پیام هم که شده نخ رابطه را دست گرفته. گاهی برام نوشته دلتنگم شده و به یادم است. و گاهی دلمان دیدار خواسته. ازم خواسته هرچه که بوده و شده را کناری بگذارم و هم را از یاد نبریم هرگز. سلام آدمهای آشنا را رسانده و گفته توی فلان عکس چه قشنگ خندیدهای دخترجان. من؟ دلم رفته برای مهربانی گرم و زندهاش. دلم رفته با یاد وقتی که میرفتم به دیداری و با گونههای زیبای پرخندهاش آغوش میگشوده به استقبالم. و طعم و عطر ناب غذاهاش که باری پرسیده بود چه دوستتر داری؟ اولباری که ازم خواسته بود موهاش را مرتب کنم و من دستم میلرزید. یا مینشستیم به حرف و خوشم بود که نزدیکم دیده و از گذشتههاش حرف زده. اینکه میدانستم دورادور حواسش بوده و هست. وعده کرده برام گلدانی قلمه بزند. پا به خانهام گذاشته و براش آشپزی کردهام و به خوشی تمام قدمزنان گشت زدهایم ساعتها و گپی. دیشب هم پیغام داده بود که روز عشق مبارک دخترجان. براش نوشتم، من هنوز نتوانستهام دل به دیگری بسپارم. بعد مکثی طولانی قلب سرخی روانه کرده بود. این زن نازنینِ بیتکرار. مادر نازنین اویی که دیگر نیست، حواسش به دلم هست هنوز. مهر و مراقبت مادر نازنین اویی که نیست، دلم را فتح کرده. این مادرهای نازنین..