چهار و بیست دقیقهی صبح زمین از برف سفید شده بود. دانههای کوچک پنبهایاش مینشست به تاب موهام. حالا که رسیدهاند به سرشانههام باز مثل کودکیها تاب برداشتهاند و فنرهای باز کوچک و بزرگی شدهاند. به قاعدهای که سرخوشانه چشمها را بکشی بالا و فوتشان کنی. به قاعدهای که وقت بیحوصله و کلافگی بپیچیشان به تن انگشت اشاره. به قاعدهی نوازش و پس زدن از بلندای گردن وقت بوسه. برف از آسمان تاریک میبارید و من پردههای توری شسته را گرفته بودم به دست و به لختی پنجرهی خانهی کوچکم فکر میکردم. چهار و بیست دقیقهی صبح موهام از برف سفید شده بود و فکر میکردم قدم هنوز هم نمیرسد به آویختن پردهها وقتی تو نیستی. صدای خشک برف زیر پوتینهام تاریکنای صبح را لت میزد و فرهاد از زیر سبیل جوگندمیاش کشدار و دلنشین و پرسشگر و نومید فریاد میکرد و از پیراهن تو میگفت. پردههای سفید تور تب کرده بودند و هوا تاریک بود و برف میبارید و خانه سقف نداشت و تو از راه رفته بازنگشته بودی.