آزاده نوشته: [دوستداشتن امروز برای من، مردی بود که با پای شکسته، زنی را که خودکشی کرده انداخته روی کولش تا ببیند باز هم میتواند نجاتش دهد؛ “نجات دادن” که نه، باید بگویم باز هم میتواند زنده نگهش دارد، زنی که زندگیِ این ارباب مغرور، مقید به اصولی که خود برای زندگیاش تعریف کرده، زندگی این همهچیزدان را کنفیکون کرده، همه چیز را به هم ریخته، هر آنچه قطعیت در زندگی مرد بود، برده که برده. زنی که تنها قطعیت زندگیاش، تنها کسی که به هوایش تا مرز مرگ میرود و حتما میداند که او را برمیگرداند که در را برایش باز میگذارد، همین مرد است.]
و من چشمم روی سطری میماند. میماند و از نو میخواند. به تکرار. به تکرار. «حتما میداند که او را برمیگرداند که در را برایش باز میگذارد.» و تمام دیشب باران باریده. باران عین به عین هفتم فروردین باریده. هفتم فروردین و دری که باز مانده بود به امید نجات؟ و من تمام دیشب به زمزمه گفتهام تا شنبه دوام بیار. تا شنبه دوام بیار. و زانوها را فشردهام به دندههام. سطرهای بعد از کتابی نقل میکند، [آلن بدیو در آغاز کتاب “در ستایش عشق” از رمبو نقل میکند: همانطور که میدانیم،/ عشق را باید از نو ابداع کرد.” و از خواننده میخواهد نگهبان عشق باشد، از تهدید امنیت حفظش کند، و یادش بماند عشقی که ویران نکند، به هم نریزد، نشکند، عشقی که خطر نکند عشق نیست. منفعتطلبی است، جستجوی فایده در هر چیز است.] اینها را میخوانم و باد تودهای سیمخاردار درهم گوریدهی زنگارگرفته را در سینهام میغلتاند.
صفحه را میبندم و نام دکتر را میجویم. نشانیاش را گوشهای مینویسم به نشانهی تسلیم؟ به امید نجات؟ دارو مگر به سیاهی این حال اثر کند؟ دارو مگر زهرآب فراموشی را.. همین حین و احوالم که نامهی ناشر میرسد. نوشته عطف کتاب لاغر خواهد بود و این یعنی توی قفسه شانس زیادی نخواهی داشت. نوشته تو معرکهای! [من؟ همان منِ غمآجین؟] همین پریروز بود گمانم که دوستی سراغ کتاب را میگرفت. و من تنها همان جواب خستهی همیشه را در مشت داشتم. نوشته آدمهایی که تو زادهای، جغرافیایی که تو مرز کشیدهای را نمیشود به این آسانی پیدا کرد. نوشته لااقل دوتای دیگر هم اضافه کن دختر جان. بجنب! حیفی تو! و نسخهای خام از قرارداد سنجاق نامه کرده. نوشته با ما باش. من به نامهی عین فکر میکنم که گفته بود هر چندتا هم که باشد، بسپارشان به من. و به خنده گفته بود میخواهم فخرش در جیب من باشد. حرفهای ف سرک میکشند به ذهنم که از من با فلان و بهمان ناشر گفته بود. حرفهای کاف که اصرار کرده بود همزمان با کتاب او بروم روی پیشخوان. به کلمههای ح که با عتاب گفته بود تنبلی را بگذار کنار. ب هزاربار نوشته بود لعنتی روزی لااقل یکساعت بنویس. آقای شین که خواسته بود بروم به دفترش و با حیرت گفته بود تو؟ دخترکی جوانی؟ آقای ت که بارها با صبوری خواسته بود برای شاگردهاش داستانی بخوانم و پرسیده بود چرا همهچیز را یکباره رها میکنی تو؟ و نامههای آقای عین که زمانی ذوق بیحدم بود و اما بس سر به سیاهی گذاشتم از آن مجموعهی ناب بازماندم. به الف لام میم نون. مرور میکنم و ملامت. چه مرگم است؟ چرا اینطور چسبیدهام به تلخی فقط؟ به پوشهی نیمهکارهها فکر میکنم. به آدمهایی با بند نافهای آویخته و خشکشده. رها شده. مرده شاید. به باران یکریز دیشب. به دری که به هوای نجات بازمانده بود. به "حیف بودنم" که منتظرم از دهان هر رهگذر و عابری بشنوم این روزها. مسخرهست. من با کشش پُرزور "تن به نیستی دادن" و چشم به دری نیمهباز داشتن در جدالم شبانهروز. به خودم تسخر میزنم که حیفم. که معرکهام. که گیر کردهام. که چه مرگم است؟ که لعنتیام..