یک اسپری آسم، هفتتا فندق و دوتا خرمُهرهی آبی یا همان نظرزخمی که سنجاق میکردند به لباس نوزاد را بردم پای درخت کاج و چال کردم. کاجی کوچک و تزئینی با میوههای نقرهای ریز و ستارهای شکل. صداش میکردم کاجِ من و ساعتها این ترکیب را تکرار میکردم تا زبانم کرخت شود. کاجِ من، کاجِ من، کاجِ من. با کاجهای دیگر آن حیاط فرق داشت. آنها سوزنی و بزرگ بودند و روی تنهشان صمغ شُره کرده بود و میوههاشان مخروطی بود. یا میوهی بعضیهاشان شبیه گردویی بود که شکفته باشد. گلِ گردوییِ کوچک. تنهی کاجِ من اما بوی خوبی میداد. تَرک تَرک بود و میشد باریکهی انگشتهات را بلغزانی لای شیارهای پوستهاش. بغلش کنی و بوی کاج بگیری. میشد برگچههای لطیفش را مثل شاخهای نورس گوزن بزنی به موهات و دلِ سیر به زمین و زمان شاخ بزنی.
یک سالی اما برف پُرزور بارید و درخت از کمر شکست. چتری سبز برگها و ستارههاش روی سفیدی بیانتها زرد شدند. دیگر هیچکس و هیچچیزی بوی کاجِ من نداد. اسپری آسم هرگز سبز نشد. فندقها پوسیدند. و خرمُهرهها رفتند به دل ریشههای پامچال بهار..
پ.ن: از نوشتههای پیشین بوف با کمی دستکاری