آخرین باری که صداش میکنی و دیگه جوابی درکار نیست. و تو مطمئن میشی که دیگه حالا با دیگری به خوشی و آرومی میگذرونه. و تو مطمئن میشی که تموم شدی. حتا شاید احساس حقارت کنی. حتا شاید قلبت فشرده شه. حالتهایی برات پیش بیاد که تو این دوتا زمستون هزاربار تجربهش کردی. حتا شاید به خودت بگی ای احمق! خودت رو شدید ملامت هم کنی. بالاخره بعد از کلی جون کندن، یکجایی باید تموم شی. تموم شه همهچی. خودت رو بچسبونی بیخ دیوار و بکوبی به سینهت، که هی! تمومش کن ابله جان! بسه دیگه. حتا میتونی به خودت سیلی بزنی رو به آینه. بگی این گوری که تو بالاش ضجه میزنی خالیه رفیق! حتا میتونی به صدای بلند ناسزا بدی. به خودت، به همهچی. میتونی خودت رو چندروز حبس کنی. هیچ وعدهای نخوری. دست به هیچی نزنی. مثل تار مویی روی شعله کز بخوری. مثل کبریت سوختهای سیاه و جمع شی و به تلنگری بریزی. در حالی که توی سرت صدای خندهی اون زنک تکرار میشه. تکرار میشه. تکرار میشه. که میگه «چون دخترک غمگین بوده، رابطهشون دوام نداشته. من اما میتونم شادش کنم. شادش کنم. شادش کنم.» میتونی آخرین باری که قلبت از فشار در حال پاشیدن بوده صداش بزنی و جوابی درکار نباشه دیگه. مثل انگشتری که برات یه ذره گشاد بوده و با اولین موج دریا از دستت رفته. بیهوا گفتی ئه! شنهای کفآلود کثافت قاهقاه بهت خندیدن. برقش رو دیدی لای شنموجا و چنگ زدی و اما دریا بلعیدهش. دیگه نیست. فرورفته و رفته. تو موندی و یه رد سفید روی انگشتت. باقی پوست رو آفتاب تیره کرده و اما زیر اون حلقه.. مثل جای قابی که دیگه روی دیوار نیست. یک جایی باید این نیستی رو بپذیری. بفهمی. پشتسر بگذاری. فرونپاشی. بلند شی و باقی مسیر رو ادامه بدی. با قرص. بی قرص. بی که حتا یکبار دیگه برگردی به عقب. بی که حتا.. آره، رفیق باور کن! دنیا جای خیلی گهیه...