تنم را تماشا میکنم. بسیار رنجیدهحال است از من. اعتراض میکند این آخرها. یا دستکم تازگیها من صداش را میشنوم. دیروز خبر را که شنید، افتاد به رعشه و ربعساعتی آنقدر لرزید تا بیجان و سرد شد. بعد قهر کرد. لب به هیچ نزد. بدقلقی کرد. ناچار شدم توی حمام زانو بزنم تا بالا بیاورد. راستش، دلم میسوزد براش. دست بد جانوری افتاده. سالم و سرپاست، اگر که راحتش بگذارم. بعد بی اختیار از من شروع کرد خانهی کوچک را قدم زدن. از بیضی نمد آشپزخانه تا ردیف گلدانهای خشک. رفت و برگشت و رفت و برگشت تا کلافهام کرد. هیچ جان نداشت ولی اعتراض داشت. میخواست حالیام کند، بس است دیگر! بعد یک مسیر ال مانند پیدا کرد و هی پیچید و هی برگشت و هی پیچید تا دستآخر به گریه افتاد. باز لرزید و لرزید. من اتفاق را مرور کردم و آن روضهی همیشه را سردادم که حقم نیست و مگر من چه کردهام که اینطور و چرا هربار آدمها.. که یکهو فریاد کشید خفه شو!
تمام امروز هیچ حرف نزدیم باهم. از گوشهی چشم پاییدمش در آینه. همین سه-چهارروزه وزن از دست داده. ترقوههاش بیرون. شکم به گودی کمرگاه رسیده و استخوان انگشتهای پاش یکبهیک برجسته. خواستم دلجوییش کنم. نور کمجان حاشیهی سقف را تاباندم. یک صندلی عقب کشیدم و نارنگی دادم دستش. کمی آن حجم نارنجی را بین انگشتها بالا و پایین کرد. من زور میزدم مرور نکنم که مبادا باز.. اما نمیشد. از بهمن گذشته تا به حال زندگیم سراشیبی بوده و پشت هم آسیب رسیده بهش. مثل تک واگنی کوچک روی ریلی فرسوده با سرعتی وحشی راندهام تن را. از وحشت چشم را بسته و فریاد کشیده. چندبار به التماس افتاده زیر سرُم. من؟ بیاعتنا. من؟ انتقام همه را از تن گرفتهام. انتقام آدمهای حیلهگر و هرزه را. انتقام آشنای ... را. انتقام همه دروغها و پلیدکاریهای کسان دیگر را با انزجار تمام و بیرحمی از تن گرفتهام. هنوز سرپاست. نارنگی را گذاشت روی میز. کمی سُراند عقب. حوله را برداشت. سر زیر انداختم و همراه شدم. بی اعتنا به من موها را کفمال و آهسته پوست سر را به سرانگشتها نوازش میکرد. تن رام و آرام است. میتوانست زنی زیبا باشد و خندان..
از سکوتش که به سکوتم وامیداشت حال خوبی نداشتم. خب من زورم به که میرسد مگر؟ با حنجرهی که میتوانم فریاد بزنم؟ خب مگر من خواستم آدمها حیله بچینند و در پوستین رفاقت برای ارضای کثافت بیمهار تنشان -آن پشت- زخم به زندگیم بگذارند؟ من همهی زورم را زدم که تمام شود همهچیز. مگر من پیجو شدم اینها را؟ هربار یکی سررسید و خنجر شهوتش را کشید به احوالم. رفت زیر دوش و زمزمه کرد تو خوشدل نیستی، ابلهی! اعتماد میکنی که چه؟ غلط میکنی که اعتماد میکنی و هربار از همان نقطه دردی را هوارم میکنی! غلط میکنی که اعتماد میکنی! فریاد کشید، غلط میکنی که اعتماد میکنی و این بساط اندوهِ هرروزه را هوار میکنی! فریاد کشید، کی تمام میشود؟ هان؟ تا من تمام شوم دست برنمیداری؟! خستهام کردی. چرا هربار همان کابوس؟ هان؟ چرا هربار همان کابوس لعنتی؟ بعد سر خم کرد روی چاهک حمام. دلم براش سوخت. سر خم کرد و من قطرههای سرخ اعتراضش را دیدم که میچکید. قطره قطره قطره. قاطی قطرههای آب. غلیط و سرخ. رقیق و گریزان. دلم براش میسوخت. مویرگهاش بیطاقت شدهاند.
این آخرها اعتراض میکند به زندگیم. از بهمن گذشته تا به حال کم خندیده و هربار که کودکی کرده مرا به شوق آورده. از تماشای موهاش که دودسته میکرد و برهنهی بلند گردن و آوازخواندن و لبهی جدول راه رفتن و بستنی هوس کردنش سرخوش شدهام. کم پیش آمده اما به دوام نپاییده. میدانم خسته است. بیمهری دیده. میدانم آغوش خواسته و تنهایی چشیده. میدانم خسته است. من هم. او به من اعتراض میکند، من به که؟ نه، بی انصافیست. زجرش دادهام. به خون و زخم نشاندهام. ولی مگر...