کابوس میدیدم که اشیاء خانه خودسر شدهاند. پرده به دستی نامرئی تکان میخورد و صندلی حرکت میکرد. ترس برم داشته بود. زده بودم بیرون از آن حالِ هراس و وهم. بیرونِ خانه ایستاده بودی. پیراهن سیاهی به تن داشتی. سرم را به سینهات فشردی. گرمای تن تو چنانی آشنام بود که لحظهای چشم بستم و دلم آرام گرفت. گفتم میترسم. دیگر به آن خانه بازنمیگردم. دستم را فشردی. که باکی نیست، من اینجام. چهطور میشود نادیدهی آشنام باشی تو؟