زن توی حیاط سیگار میکشد. کلید میگردانم. «نترسی ها! منم.» ساعتی سرپا به حرف میگذرد. کیف بردوش. شال ارغوانیام رها دور گردن. از بیمهری پسرک میگوید. که با دختر بد تا میکند. پساش میزند مدام. سردی و بیاعتنایی. سری تکان میدهم که یعنی من یکی خوب میفهمم! باز میپرسد که هنوز تنهام؟ که حیف من نیست؟ و چه و چه. «آدمی مثل تو منقرض شده!» لبخند میزنم. توی دلم میگویم کجایی که خیالها به خواب رسیدهاند! بی صورت و بی نام. از تو هیچ نمیگویم. فقط میگویم اینطور نمیماند. به زودی ترکِ تنهایی میکنم. از جانب تو قول دادهام. آنوقت است که بگوید، دختر طفلک از تنهایی به سرش زده. چه باک؟ به خانهی کوچک میرسم. یک ته استکان شیر میریزم روی پاستای مانده از دیشب که گرم شود. و بعد از هزارهزارسال میگذارم چیزکی توی خانه پخش شود. فیروز! چه صدای گرمی دارد این زن. کاش میدانستم چه میخواند. بعدتر فرصتی بود اگر ترانه را پیدا میکنم. گفته بودم بیروت را چه خوش دارم؟ گذاشتهام روی تکرار. به بستهی پستیام فکر میکنم. یک نسخه از چاپ اول برام پیدا کرده! من پشت تلفن ذوق کردهام. چاپ شسصتوهشت، نشر روز. میگوید برای دلخوشی من به وجد آمدهای؟ مگر تجدید چاپ نشده؟ میپرسم واقعا ورق نخورده؟ میگوید با خوشیهای کوچک دیگری بسته را روانه میکند. تو هیچ میدانی من کتابها و خوشیهای کوچک را چه اندازه دوست دارم؟ و گلهای صدتومنی را. از کار جدید و آدمهای جدید گفتهام؟ از هیجانِ آرامِ روزهای پیشرو؟ کاش بودی و پاییز را قدم میزدیم. درختها نگفتههای بسیار دارند با سینههامان. من آنقدرها که اینجا سر پُرگویی دارم، گفتنی رودررو ندارم. مگر سر شوق و شیداییام باشم. هوم. فیروز چه صدای دلنشین و گرمی دارد. صدای قلجوش ریز شیر است. بروم. قول دادهام ها! پاییز است. تا وقت کوچ نرسیده، بیا. گرمای خوش فراخِ سینهات را دریغ نکن.