درخت از خواب پرید. شب از نیمه گذشته بود. خون به آوندهاش میدوید. برگهای رنگبهرنگِ خزانیش میلرزید. فریاد زد، کلاغ! آخ اگر بدانی کلاغ..
خواب دیده بود درختی هزارسالهست. باریکهی هزارهزار پیرُهن و رشته هریک به آرزویی گره بر شاخههاش. تابِ ریشه نداشت دیگر. رگ به رگِ آوندهاش آغشته به عاشقانه. هیبت درختی هزارساله. ریشه از خاک به در. با جرنگِ تُردِ رقصانِ هرشاخه از آویختهی هزار آیینهی کوچک، رسیده بود به بیکرانهی آبیِ رام. تا کمر سپرده به موج. غوطه، غرق..
خواب دیده بود درختی هزارسالهست. باریکهی هزارهزار پیرُهن و رشته هریک به آرزویی گره بر شاخههاش. تابِ ریشه نداشت دیگر. رگ به رگِ آوندهاش آغشته به عاشقانه. هیبت درختی هزارساله. ریشه از خاک به در. با جرنگِ تُردِ رقصانِ هرشاخه از آویختهی هزار آیینهی کوچک، رسیده بود به بیکرانهی آبیِ رام. تا کمر سپرده به موج. غوطه، غرق..