حالا که ساعتها را به جلو یا به عقب کشیدهاند، به ندرت مرد را میبینم. گوشهی پل هوایی مینشیند. گاهی سازدهنی و گاهی هم گارمان مینوازد. کلاه ایمنی موتور را کمی آنطرفتر میگذارد که اگر کسی، چیزی.. از خیابان که میگذرم صداش کمرنگ است و لبخند میزنم که یعنی هست. باری هم تکهای فیلم برداشتم از صدا. خواستی اگر، میفرستم برات. من و پاهای دیگرانی هرکدام بر پلهبرقی، رو به بالا و صدای زمینه، ساز اوست. مسلط و آرام! حتا خاطرم هست صفحهی گوشی بدقلقی کرد و قفل شد و از پاهام تا آن سوی پل تصویر برداشت. و صدایی که دور میشد. دلگرمی کوچک این شهر. شهری که حالا برام خالیتر از قبل است. که حفرههای خالیاش دهان گشوده به بلعیدنم. تو که نباشی.. گاهی هم عصرها که برمیگردم، نشسته و با شور چیزی مینوازد. قطعههاش محدودند. اما وقتهایی کارهای عجیبی میکند و چیزهایی پیچیدهتر از ملودیهای معمول مینوازد. ما پیادهها میگذریم. کسی ایستاده و گوش میدهد. ما پیادههای عبوس و خسته و تنها میگذریم. بعضی تا میانهی پل میروند. پا سست میکنند. دست به جیب/کیف، برمیگردند سوی مرد.
میدانی، تماشای رد صدا بر آدمها را خوشتر دارم. حتا گاهی اگر ویدئوی اجرایی خیابانی را به تماشا بنشینم، چشمم پی عابرهاییست که میگذرند. به رنگ و لباس و حالتشان. بچههایی که دنبال مادری کشیده میشوند و سرشان تا انتهای مسیر رو به نوازندهست و سکندری میخورند. جفتهایی که لباس همسان به تن دارند و حرف و خندهشان به شنیدن بند میآید و آهسته میگذرند و دستها را بیشتر میفشارند بههم. خیابانگردی که شانه و سر را به صدا میجنباند و توی صورتش یادی و لبخندیست. دخترکی کولی که کفشها را برکنده و گلبرگ ظریف تن را و دامن را میچرخاند و میگرداند و موهاش پریشانِ باد است و.. اینها را نمیشود از پل عابر هفت تیر انتظار داشت. تو که نباشی، دیگر از این شهر هیچ نمیشود انتظار داشت. از شهر دیگرم شاید. شاید کولی آن شهر دیگر من باشم. رقصان، رها، خندان..
میدانی، تماشای رد صدا بر آدمها را خوشتر دارم. حتا گاهی اگر ویدئوی اجرایی خیابانی را به تماشا بنشینم، چشمم پی عابرهاییست که میگذرند. به رنگ و لباس و حالتشان. بچههایی که دنبال مادری کشیده میشوند و سرشان تا انتهای مسیر رو به نوازندهست و سکندری میخورند. جفتهایی که لباس همسان به تن دارند و حرف و خندهشان به شنیدن بند میآید و آهسته میگذرند و دستها را بیشتر میفشارند بههم. خیابانگردی که شانه و سر را به صدا میجنباند و توی صورتش یادی و لبخندیست. دخترکی کولی که کفشها را برکنده و گلبرگ ظریف تن را و دامن را میچرخاند و میگرداند و موهاش پریشانِ باد است و.. اینها را نمیشود از پل عابر هفت تیر انتظار داشت. تو که نباشی، دیگر از این شهر هیچ نمیشود انتظار داشت. از شهر دیگرم شاید. شاید کولی آن شهر دیگر من باشم. رقصان، رها، خندان..