ترس بسیار آزارم میدهد. خواب، منقطع و بیثمر و ناکافیست. هزاربار چشم بازمیکنم و خیره میمانم به پنجره. مدام دنبال صورتیام که دستها را حائل کرده و چمباتمه روی کولر نشسته باشد. دیشب به خالی بیرون اکتفا نکردم و چندباری از تخت پایین آمدم. پرده را کنار زدم. گوشهها را کاویدم. تاریکی و سایههای خانه برام تهدید بود. باز برگشتم. همین که چشم زیر پلکها گرم میگرفت، وهم صدا و پچپچهای با هول و هراس بیدارم میکرد. آخ، از آن شب کذا هربار وقت حمام مطمئنم که دیگر این بار میان خانه است و حالاست که سایهاش را پشت شیشهمات حمام ببینم. بعد همانطور که حبابهای ریز کف لای انگشتها و موهام است به راههای گریز فکرمیکنم. بلندترین فریاد ممکن را با لبهای بسته توی سینهام تصورمیکنم. صدایی که به گوش دیگران برسد. چاره چیست؟ ناامنی از بدترینهاست. چه خانه باشد و چه آدمی که پیراهنش حکم خانه است، سینهاش حکم خانه است. او/آنجا که گمانت جانپناه بوده و حالا رگهای، نشانهای ناامن نشانت داده را بایست ترک کنی. بایست رها کنی. چاره چیست؟ حالا که نمیتوانم چه؟ وسط سال و در تدارک مهاجرت و همهچیز در هوا که نمیشود؟ چاره چیست؟ نمیدانم..