در را پشت سر بستم. کیف را روی زمین رها کردم. و یکراست خزیدم به تخت. با همهی لباسهام. با جورابها حتا. یکبری دراز کشیدم توی تاریکی و اشکهام گرم و درشت چکیدند روی ملحفههای تمیز. دهلیزهای قلبم دردناک و درهم فشردهست. دلم هزارتکه. میخواهم مثل گروشکا فروبروم به مرداب خاموشی و فراموشی. بگذارم گل چسبندهی سیاه ببلعدم. دهانم پُر شود از سیاهی. ریههام. شریان به شریانم. چشمهام. آخ چشمهام. دستهام فروبرود به سیاهی بلعندهی بی ته. نبض و نفسم از یاد ببرد خواستن و نرسیدن را. از یاد ببرد شوق لگدمال را. از یاد ببرد مهر سرریزِ دورریز را. خاموش شوم. فراموش شوم. خاموش و فراموش..