برهآهو را فشرد به سینهاش. از فشردن به سینه شما هیچ نمیدانید. قلب آماس میکند. دندهها را کنار میزند. میرسد به نازکای گرم پوست. و همانجا میتپد. میتپد. میتپد. مجالش اگر باشد، راه گلو را پیش میگیرد و میجهد بیرون. برهآهو را فشرد به سینهاش. به سپیدنای گلوگاهش. چشمهای آهو را هیچ ندید اما. تاب دیدنش نبود. تاب انعکاس هزار چشم دیگر را نداشت. تاب انعکاس هزار هرزهچشم جامانده در چشمهای آهو را.. برهآهو را فشرد به سینهاش. بندبند تنش میلرزید. بندبند عریان تنش میلرزید. میشد آهو را رها کند. از آشوب تاریک هولناک جنگل هزارتو رها شود. میشد آهو را رها کند. رها شود. اما فشرد به سینهاش. به شریانهای تپنده. به روزنهای تشنهی پوست. به عریان لرزان تن. و راه دریاچه را پیش گرفت. سطحی سراسر یخبسته تا دل زمین عمیق. برهنهی پنجههاش را آهسته بر سرمای دوزخی گذاشت. از سرمای دوزخی شما هیچ نمیدانید. برهنه و تنها. برهآهویی در آغوش. و بیپناهِ محض! بخار از انجمادی هزاران ساله برمیخاست. پای سرخ و برهنه و دردآلود. برهآهو را فشرد به گرمای تپندهی سینهاش. پیش رفت. قدم که برمیداشت، قدم که به ضجه برمیداشت، آخ.. پیش میرفت. آهسته و جانتسلیم. بیتسلا و بی هیچ. برهنه و دردآلود و معصوم. به یاد میآورد. از یاد میرفت. چون صدای شکستن شاخههای ترد در مِه صبح، یخ ترک برداشت. ریز و دونده و هزارشاخه. چون تارهای تنیدهی عنکبوتی شوم. برهآهو را زمین گذاشت. چشمهاش را هیچ ندید. تاب انعکاس هزار هرزهچشم جامانده را نداشت در آن مردمکهای روشن در گریز. عنکبوت تار میتنید و ترکههای یخ زیر پاش پیدرپی تازیانه میزدند و دایره باز و بزرگ میشد. برهآهو را هی کرد. رَماند. شاخهای شکست. قشای سرد دهان گشود. عریان لرزان تن را بلعید. برهآهو را دید. ایستاده آن سوی دوزخ. پای بر خاک صبح. رو به روشنا. رو به آغوش باز هزار هرزهچشم منتظر...