صبح را به سردرد سرگرفتم. نور جانمُردهای خنک به خانه خزیده بود. زانوها را به سینه فشردم و غلت زدم رو به دیوار. نمیشود هشیاری صبح را به تاخیر انداخت. به نالهی شبانهی زن فکر کردم. به اینکه بیشک زیبا شده بود. مثل شکوفههای هلو، گونههاش گرگرفته و رنگین. و به لبهای مکیدهاش که خون دویده بود. و طرههای نمدار موها که چسبیده به پیشانی و جابهجای گردنش. و حال خوش چشمهاش. دیدم دلتنگی تنانه حالاست که عود کند. ابر فکر را فوت کردم دورترک. به بشقاب سفال لبپرم فکر میکردم. که چه اندازه از ظرفهای لبپر و ترکخورده بیزارم. میگفتم من که این همه مراقب اشیام چهطور کاسهی کوچک از دستم رها شد و گوشهی این یکی را پراند. برخاستم. ساعتی بعد غبار از کتابخانهی کوچک بالای تخت میگرفتم که مجسمه از دستم رها شد و لغزید و افتاد به حاشیهی تخت و دیوار. دقیقهای بیحرکت ماندم. گفتم شکستی؟ و دست بردم و دیدم بله، از هم جدا افتادهاند. پسرک سنگی همانطور نشسته و در فکر و دخترک سنگی، بی سر! دلم مچاله شد. از معدود هدیههایی که مانده بودند. روزی که بستهاش همراه کتاب رسید به خانه را خوب به یاد داشتم. ذوقکرده و خندان. گفته بود.. حالا دخترک دیگر نمیتوانست سر کوچکش را به دستها تکیه کند و کنار آن دیگری بنشیند. سوای اینها دیگر از آن شیار باریک چه به دستم آمد؟ بله، یک تار موی بورِ بلندِ تابدار! باز دقیقههایی کرختمانده و ساکت. روزهای بیقراری و گریه را به خاطر آوردم. از هرگوشهای نشانهای. گاه همین رشته موهای روشن چنان به گریهام میانداخت که هیچ.. مادر به دادم رسیده بود. شب را مانده بود خانهی کوچک بهار. عصر که از کار برگشته بودم، وجب به وجب خانه را زدوده بود. ساییده بود. پاک کرده بود از تارهای مو. توی چشمهاش خوانده بودم که «خیالت راحت، تمام شد.» اما حالا، صبح جمعهای! با دخترکی بی سر و تار مویی در دست. بیصدا و بیاشک گریستهای تا به حال؟ خاموش و با چشمانی خیره؟ بی سر و شکسته و از هم جداافتاده..