زن برام دل میسوزاند. گردن کیسه زباله دستم است که صدام میزند. میپرسد از آن شب بهتری؟ میگویم هنوز چشمم به پنجره است و هزاربار خواب و بیدار و هول و دلهره تا آفتاب بزند. میگوید نگران است. میگوید روزها و روزها پا بیرون نمیگذاری از خانه. میپرسد هنوز تنهایی؟ میگویم بلیت اجرایی گرفتهام و باید بروم. نگاهم میکند. گردن کیسه را بیشتر میفشارم به مشت. چیزی ته گلوم سفت شده. میگوید چشمهای به این زیبایی را مگر میشود کسی ندیده باشد؟ میگوید بیشتر بیرون برو. نسخه میپیچد. لااقل با دوستهای دخترت معاشرت کن. تنهایی آدم را خفه میکند. چیز سفتی ته گلوم خودش را بالا میکشد. میگوید توی جمع سرت را بالا بگیر. آدمها را ببین. تنها نمان. گلولهی سفت خودش را رسانده به سیبک حوام. میزنم به کوچه. توی کافه سرم به کتابم است و سرگرم به برگهای شناور بهلیمو و تراشههای دارچین. وقت اجرا چشمم به سایههای روی دیوار. سالن کوچک لبالب از آدم است. ایستاده و دورتادور بر زمین نشسته حتا. آن وقت ردیف من، ردیف دوم، صندلی کناردستیام خالیست. مسخرهست. دست میکشم به بلندای گردنم. به گلولهی سفت. بعد اجرای چهارده قطعه، دوتایکی پلهها را رد میکنم تا خیابان. انگار دنبالم کرده باشند. تمام خلوت و تاریک کوچههای جمعه را پاتندکرده و غمین برمیگردم به خانه. غذای چندروز مانده را گرم میکنم. نمک و فلفلپاشهای بغلکنک خودشان را پرت میکنند از کابینت بیرون. دست سفیده از شانه جدا میشود. جا میخورم. این سومیست! لبپر و بی سر و بی دست. گلولهی سفت میشود شورابهای تلخ. هقهقی لرزان. میگوید تنهایی آدم را خفه میکند. دارم خفه میشوم. فرومیروم به گردابههای تلخ و تاریک. میگوید چشمهای به این زیبایی. سیاهی شره میکند به گونههام. میگویم طاقت بیار دخترک. طاقت بیار..