من دیگر هیچ کجا نیستم. هیچ کجا. دیشب او با خشم نامه داده بود. سعی کرده بود جانب احترام را چون همیشه نگه دارد. ولی خشمی لای کلمههاش بود که دستش را در هوا تکان میداد تا بگوید گور بابای همه چیز! گور بابای تو! برو به جهنم! یا هرچه.. بعد هم نامهی دیگری رسید. میخواستم بعد از مدتها فیلم ببینم. دیروز کمی حالم آرام گرفته بود. روزها با خودم حرف میزنم. چانهام را با دستی میگیرم و خیره میمانم به صورتم. نهیب میزنم خود را. مهار میکنم خود را. و گاهی نوازش. باورت هست؟ گاهی در خیال دست میکشم به نازکای موهای کنار گوش. نرم و پیوسته. میگویم دخترکم، قربان چشمهات که تکیده، آرام بگیر. میگویم تو عزیز منی. این همه بالا و پایین را تاب آوردهای، این روزها هم سر. میگذرد. میروی. رخت میبری از این شهر. از این حال. دست میکشم زیر چانهاش به نوازش. کنارهی گردنش که دوستتر دارد. باریکهی لطیف یخکردهی انگشتهاش را دست میگیرم. دخترکم، آرام بگیر. تو هم باز دلت گرم میشود. لبت به خنده شکوفه میزند. آرام بگیر جان دلم. بله، روزها اینطور میگذرد. کسی چه خبر از حال آدمی دارد؟ کسی چه خبر از التهاب آدمی دارد؟ همین من! سرریز خشم بودم و کلمهها روی زشتشان را نشان میدادند. فریاد میکشیدم سطر به سطر. حالا از موج افتاده آن طغیان. ها، این را میگفتم، که دیگر هیچ کجا نیستم. عکسها و صداها و نوشتهها را دورریختم. انگار سپرده باشمشان به فراموشخانهای عظیم. ذرههایی را فرستاده باشم به دل کهکشانی تاریک. گم شده باشند. دیشب که آن اتفاق افتاد و کسی را نداشتم حرف بزنم و قلبم درد میکرد و وحشت قورتم داده بود، دیدم اینجا را نمیشود نداشته باشم. باید یکجایی باشد که حرف بزنم درش. با کسانی نامرئی. با کسانی که نیستند. دیدم همین یکجا و همین نوشتنها خودش تسکین بوده و پناه. برگشتم که بنویسم. چه پریشان است نوشتهام. ها، این را میگفتم که دیروز بعد مدتها کمی آرام گرفته بودم. تنهاتر شدهام. دوستیها شدهاند فاصله. شدهاند سوءتفاهم. به هیچ بند شدهاند.. بله، دیروز قصد کردم فیلم ببینم بعد مدتها. من که عاشق «آینه» بودم و «ایثار» و چندتایی دیگر از تارکوفسکی که شعرند تمامی. آخ «آینه» را که حسرتی ماند بر دلم دیدنش با همراهی.. رفیقی به مهر تمام «استاکر» را رسانده بود که ببینم. که رویایی را به شکوفه نشانده بود. بله، دیشب همین که فیلم را به دل لپتاپ کهنه فرستادم، نامهاش رسید و بعد هم نامهای دیگر و حالم دیگر شد. بغض داشتم و کسی از التهاب آدمی چه میداند؟ یا من از حال دیگران؟ ما مینویسیم و زخم میزنیم. میخواهم رها کنم. مهار کردهام پیشتر. هیولای مرور تا استخوانم را جویده بود. زنجیر از هیولای نسیان گشودم که بیفتد به جان گذشته. همه چیز را تکهپاره کرد. همه گوشههای زندگیم را جوید. به خودم رحم نکرد حتا. این نسیان دهشتبار! پاک کرد و دور ریخت و سوزاند. بله، این را میگفتم که به سختی تن به خواب سپردم دیشب. فیلم را هیچ ندیدم و مچاله شدم زیر پتو. از چهار گذشته بود که با صدای آهنپاره و کوبیدن و اینها پریدم از خواب. صدا به قدری بلند و ترسناک بود و من به کسری از ثانیه فکرم هزارچیز عَلم کرد. گفتم طوفان است که افتاده به جان آهنپارههای همسایه و هوهو میکشد به دریچهی کولر و.. گفتم حشری گربهها بالا گرفته و افتادهاند به جان هم و.. ولی جیغی درکار نبود. همهی این فکرها با ذهنی هنوز خاموش و گنگ در فاصلهی سه قدمی گذشت که خود را برسانم به پنجره. صدا همچنان به قوت خود بود و بلند. حس کردم کسی روی کولرم دارد تقلا میکند. کولر چسبیده به پنجره و پنجرهی بیحفاظ هم باز! ترسیدم و صدا گم شد در گلوگاهم. به دریچه کوبیدم و فریاد زدم هی! هی! میلرزیدم. هیچ کلمهای نداشتم. کمکی، فریادی، هیچ! مردکی شبانه از آن ارتفاع پرید توی حیاط. در را گشود و خودش را انداخت به کوچه. حال من؟ کسی چه میداند. حیران و ترسخورده و لرزان. درِ نیمهباز حیاط را میدیدم و صحنه و صدا توی سرم تکرار میشد. آمده بود روی کولر من که از پنجره بیاید داخل؟ که چه کند؟ من چه دارم مگر در بساط؟ دیوارهای دوسوی خانه که حفاظ دارند! این همه را به جان خریده بود که چه؟ بعد وهم آمد. گفتم همه چیز خیالات بوده. هم صدا، هم تنی که پرید و شانهای که از در بیرون شد. انکار، یکجور مکانیزم احمقانهی دفاعی بود شاید. نمیدانم. همانطور سرپا میلرزیدم و هنوز سایهاش در نور کوچه تکان میخورد. تردید داشت که برگردد؟ پاهاش آسیب دیده بود؟ چه باید میکردم؟ لال بودم. ترسیده بودم. به ذهنم رسید که نور خانه شاید فراریاش بدهد. لال بودم هنوز. چراغ روشن و به حیاط رفتم که در را ببندم. میلرزیدم و قلبم همهی خون تن را از دریچهای کوچک و ضعیف پمپاژ میکرد. گوشهام داغ بود. شقیقههام میکوبید. زانوها سست. حال بدی بود. فریاد خفه بود و خطر گذشته بود و تنهایی و ناامنی داشت خفهام میکرد. صبح از روی چارپایه دیدم سقف کولر جابهجا فرورفته و رد تقلایی روی غبار و رد باران و اینها مانده است. پنجرهی بیحفاظ و بی قفل و ترس. بله، برگشتم تا اینجا بنویسم از ترس و تنهاییام. بلکم آرام بگیرم. از حال و التهابِ هم چه میدانیم ما؟ کاش بودی تو..