دخترک دلش میخواست خودش را گلوله کند توی آغوشت. صورتش را بچسباند به گرمای سینهات. موهاش را نوازش کنی. آهسته بگویی «هییسسس، چیزی نیست. آروم، آروم.» بعد پیرهنت خیسِ اشک شود. همانطور سرش را بفشاری به سینهات. خودش را گلوله کند، گم کند توی آغوشت. شانههاش بلرزد و پیرهنت خیسِ اشک شود. آهسته بگویی «هییسس، من اینجام که. آروم، آروم.» دخترک دلش میخواست همهی زهرِ توی تنش قاطی اشک بریزد بیرون. دلش میخواست نامی داشتی و بلد بود و صدات میکرد میان هقهق. دلش میخواست دست به مهرههاش بکشی که چون شاخهی گرهدار کاج، جسته بیرون. دلش میخواست همهی زهرِ توی تنش، توی دلش، قاطی اشک بریزد بیرون. دلش میخواست زخم روی دستش پاک شود، محو شود. مثل عکسی که صبح تماشا میکرد. یک مشت شاهبلوط ریخته تو گودی دستها و زیر بلور آفتاب گرفته رو به دوربین. زخمی درکار نیست. آبیِ رگها سرِ جاشان نشستهاند. خط زشتِ سفیدِ جوشخوردهای درکار نیست. دخترک دلش میخواست پناه بگیرد میان امنِ سینهات. دخترک بدجور دلش میخواست و اینها را که مینوشت، گلوله گلوله اشک میریخت..