احمقانه اینکه عصر به محض ورود، به حمام سرک کشیدم. داخل کمد نگاهی انداختم و حتا کابینت زیر سینک را هم وارسی کردم. چه کنم؟ ترس توی دلم مانده. خانه تاریک است تا بتوانم پنجره را خوب ببینم. به کوچکترین صدایی سرمیگردانم سوی پرده و تصور میکنم کسی صورتش را چسبانده به شیشه. دلم میریزد از این خیال مدام. ولی صدای شهر پابرجاست. سگی پارس میکند. موتوری گاز میدهد. صدای بسته شدن دری، بوقی، خندهی زنی، جرنگ دسته کلیدی، بههم خوردن بشقابهای چینی، تلفنی که زنگ میزند. و من که توی این تاریکی و تنهایی دلم میخواهد سر بگذارم ته بازوت و پلک ببندم و برام کتاب بخوانی. کاش بودی تو. میترسم..