توی کتاب نوشته بود که نیستی سرزمین رویاها را تکهتکه میبلعید. هرکس میپرسید نیستی شبیه چیست، پاسخ میگرفت: نیستی شبیه هیچچیز نیست. انگار نابینا شده باشی وقتی به نیستی خیرهای. بعد هم میگفتند نیستی کششی دارد و اگر نزدیکش باشی، نومیدی چنان به جانت میافتد که واداده به درونش قدم میگذاری. توی کتاب چیزهای بسیار دیگری هم نوشته بود. کتاب، گنج بود. هرچند بهای خواندنش، سوءتفاهمی شد و فاصله افتاد میان رفاقتی.. توی کتاب چیزهای بسیار دیگری هم نوشته بود. از آرزوها گفته بود. از اینکه هرچه میخواهی، آرزوش کن و خواهی دید که از دیرزمانی بودهست. عصرها پناه میبردم به جادوی کتاب. توی تخت، تکیه به دیوار، سر فرو میان کلمات. و شبها رو به آینه، وقت مسواک، آرزو را میان مردمک چشمهام تکرار میکردم. تکثیر میکردم. برای پسرک از کتاب گفته بودم. با انگشتهام شمرده بودم که آرزو چندشرط دارد. که سخت هم هست. یک اینکه با همهی جانت بخواهیاش. دو اینکه نپرسی از کجا و چهطور. سه اینکه تن به نومیدی ندهی. چهار اینکه.. من دیشب این حرفها و کتاب را از یاد برده بودم به تمامی. نیستی مرا میکشید به خود و نومیدی جانم را پُر کرده بود. آرزو را واداده رها کرده بودم. آرزوی پریدن از این حال را و رسیدن به شوق را و.. از یاد برده بودم که فردای تمام شدن کتاب، قدم به قدم انقلاب را گشته بودم که نسخهای از آن خود پیدا کنم. که امانت را و گنج را بایست به صاحبش برگردانم. تمام طبقهها و اتاق به اتاق بازارچه ایران و صفوی را گشته بودم. پیرمردها لای فسیل کتابها چرت میزدند و بوی عجیب کهنهکتابها سرم را پرکرده بود. به گوشهی چشم چین میانداختند که نام کتاب را دوباره تکرار کنم. هیچکس نداشت. یا هرکه داشت، سفت و سخت چسبیده بود به گنج و رهاش نکرده بود. اینها را مینویسم که چه؟ اینها را برای تو مینویسم که چه؟ که بگویم دست از آرزوهام نمیکشم. تن به انفعال و فروکش نمیدهم. و این خود داستان بی پایانیست که بعدتر خواهم گفت..