آدمی نزار و مریض دمر افتاده بود روی تخت، لای ملحفههای چرک و چروک. صورتش پیدا نبود. درهم شکسته بود. نوار پارچهای چرکتابی پیچیده بود به سرش. خستهخسته نفس میکشید. نشسته بودم رو صافیِ استخوانیِ پشتش. یک باریکهی سفیدِ محکمِ پارچهای انداخته بودم به گردنش و میکشیدم. نای تقلا نداشت. خسخس میکرد. تنفر طغیان کرده بود و میلرزاندم. یک حرفهایی را هم فریاد میزدم و با انزجار تمام نوار را میکشیدم. گردنش آمده بود بالا و صورتش پیدا نبود اما. پُررنگترین نفرتی که بشود انگار کرد، دویده بود به دستهام و به سرخی چشمها و به فریادم. تمام نمیکرد اما. از نای دیگری نفس میکشید انگار. اتاق نیمهتاریک بود. دری از جای دوری باز شد و باریکه نوری کدر خزید کنار تخت. رهاش کردم و بیجان بلند شدم. تکانِ کُند و رنجوری به تنش داد و روی کتف چرخید. پای چشمهاش گود و کبود بود. لای سرفه نگاهم کرد. من بودم...
شنبه
جانبهسر کسیست که نفسش میشود گلولهای سیاه و به پُفی بند است ولی یشمی خستهی چشمهای مادرش نفس را برمیگرداند و رنج را و زندگی را و باز نمُردن و باز جانبهسری..
غم شده آب و رسیده به ریشههام. اندوه دویده به رگهام. نا ندارم. رمق تکان دادن دستهام حتا. حالم خوش نیست. یعنی ناخوشتر از آنم که به واژهها و وزن و رنگشان فکر کنم. زرد و تکیدهام. دوتا ژیلا توی هرلباسم جا میشود. ابرِ نباریدهی سوگ از دندههام زده بیرون. توی خیابان سکندری میخورم و گاهی لبهی جدول مهمان زانوهاست و پاری پلههای پل عابر یا ساختمانی. دنبال نجات نیستم دیگر. نجات! هِه! از چه حرف میزنم؟ فتیلهام سوخته و به ته رسیده. قحطسالیِ نفت است. دلِ آسمانِ غروب ترکیده و پنجره شیشه ندارد و باد هست و جانم پِتپِتِ شعلهایست هردم ضعیف و کورتر. چنگ میزنم به دامنِ ناپیدای مرگ. کجایی لعنتی؟ به چه اسمی بخوانمات؟ فریادت کنم؟ صبح تاکسی ترمز خالی کرده بود و وسط جاده بعد چرخیدن دور خودمان و جیغ و التماس مسافرها، از لاین سرعت همینطور کوبیدیم به اتوبوس و بارکش و یک تاکسی دیگر و سر آخر چپه شدیم روی تپهای نخاله کنار جاده. تمام آن چند ثانیه تکان خوردن و چرخیدن دلدل میکردم برویم زیر بارکشی که میلگرد میبُرد. باور میکنید خیالم خوش بود یکدسته میلگرد بیاید از شیشهی جلو بگذرد و مرا بدوزد به صندلی؟ اما چه شد؟ هیچی. مسافرها میلرزیدند، صلوات میفرستادند و من لنگلنگان و با نومیدی تمام ماشین دیگری گرفتم و نمُردهام را رساندم دفتر. زندگیِ نحسِ لعنتی نمیخواهمات. حالا هِی دمِ بغضام. هِی به شانسی که از کفم رفته فکر میکنم. به اینکه تازه شنبهست و قرار است چند شنبهی دیگر هم نمُرده باشم؟ باب سه، شکایت ایوب را ازبرم. هم ترجمهی قدیم و هم تفسیری را. روزی نیست که بلند نخوانمش. پیادهها به خیالشان دیوانهام، میگذرند و همانطور با گردنی کج نگاهم میکنند. تکرار میکنم به زمزمه «رنجهای مرا پایانی نیست.» «چرا نور به مستمند داده میشود و زندگی به تلخجانان؟» «چرا نور زندگی بر کسی میتابد که چارهای ندارد؟» قرار است آذرماه پا بگذارم به سی سال و نمیخواهماش. آنقدر آن ظهر بیست و هفتم لعنتیِ بیمارستان کامروا را نفرین میکنم که دیگر وقتی سربرسد من دم و بازدمی نداشته باشم. کاش بشود... آخ کاش بشود و نباشم دیگر. نیایم اینجا ننویسم این روزها را. دیگر از زیر آوار برای کسی ننویسم به امیدی که صدام را بشنود که بیاید چراغ قوه بگیرد و پیدام کند. و جواب یخزده نشنوم دیگر. آخ.. جوابِ یخزده.. بیجوابی.. آخ... غروبِ سپیدگاه بود، قطار گذشت و پاهامان و میز و لیوانها لرزیدند. همهمه بود و دود. پرسید چرا تنهایی؟ گفتم کسی تابِ اندوهِ مدامم را نداشت/ندارد، تابِ نخواستنِ مفرط، غمگینیام را. گفتم کسی نماند/نمیماند. گفت کسی خودش را توی آیینهی روشنِ چشمهات تماشا کرده تابهحال؟ من به دستهام نگاه کردم و... من خستهام و هیچ چیز جز دیدن چهرهی نازنینِ مرگ شادم نمیکند دیگر.
جمعه
هجده و ده
قصه گفتن نمیدانم آنطور که سر کسی را بگیرم به زانو و جرعهجرعه فسانه بریزم به رگهاش. سری اگر بگیرم به زانو... نه! آن قصه را قبلتر گفتهام و آن بیستدقیقه و موهای خاکستری و فلان و بهمان را. ولی حالا به گمانم وقت این قصه رسیده باشد؛ قصهی گلاویژ. بیستودوساله بودم. مثل حالام شوریده و بیقرار. آن سال قطعهای از عباس کمندی شنیدم به نام گلاویژ و هیچکدام زبان آن اقلیم نمیدانستیم و تنها کلمهها بودند و سوزِ معنایی که بود و ما عاجز و نافهم. گذشت تا کسی خرده ترجمهای کرد از کار و یکچیزهایی دستگیرمان شد و قوهی خیال را وسوسه کرد. آنقدر قصه را پر و بال دادم و طی اینهمه سال چنانی کنگرههاش صیقل خورد و نرم شد که شدم گلاویژ؛ همذاتِ گلاویژ. و همان قصه پسِ اینهمه سال نشستن کنجِ دلم، این چندوقت ترجمه و تعبیر شد. قصه خواب نیست؟ تعبیر ندارد؟ دارد جانِ دلم، دارد.
گلاویژ همبازی دخترکی بود دیواربهدیوارِ خانهاش. خیال کنید دشتهای هورامان تخت. همبازی، پدری داشت که سهتاری بهکوک و بهدل میزد. گلاویژ؟ دل داده بود به صدا، به دستها و زخمهها، به ساز و صاحبساز. گشت و گذشت تا گلاویژ قد کشید و بیتابتر شد و سرریز کرد. به پدرِ رفیقاش ابراز کرد. حالا خیال کنید آن بافت و سنت و فلان و بهمان را. گفت سپیدهی هرصبح صدای ساز توست که از جا میکندم و شورم و امیدم میدهد به بیداری، به روز. گفت هرتاریکی و فرورفتِ خورشید هم به اختیارِ سازِ توست. گفت زندگیم سازِ توست. گفت آنطور که زخمه میزنی، ضربه میزنی به سیم، به تارِ من، به جانِ من. آغشتهام، میفهمی؟ مرد قهر گرفت، سخت. با زهرِ کلمههاش کوبید به سینهی گلاویژ و فرسنگها دور و پرتاش کرد. زندگی دارم. بچه دارم همسن و همقامتِ تو. آبرو، عزت، غیرت دارم! آغشتهای؟ عاشقی؟ غلط کردهای! گلاویژ؟ سرِ کوهِ لیلا شد گلِ آتش. شعله کشید. هیچ شد. همه شد. مرد؟ گردنِ سهتار را گرفت و رمید. زندگی گذاشت و زد به دشت. گفت هرصبح که باد از سرِ کوهِ لیلا میوزد بوی تو مستم میکند گلاویژ. میفهمی؟ و سهتار و کوهِ لیلا و باد و من...
پ.ن نه، من آغشتهی پدرِ رفیقم نشدهام.
پ.ن نه، من آغشتهی پدرِ رفیقم نشدهام.
پنجشنبه
کتاب ایوب، کتاب رنج است. کتاب ایوب منام. من رنجام.
سه. روزی که در آن متولد شدم، هلاک شود و شبی که گفتند مردی در رحم قرار گرفت. چهار. آن روز تاریکی شود. و خدا از بالا بر آن اعتنا نکند و روشنایی بر او نتابد. پنج. تاریکی و سایهی موت، آن را به تصرف درآورند. ابر بر آن ساکن شود. کسوفات روز آن را بترساند. شش. و آن شب را ظلمت غلیظ فروگیرد و در میان سال شادی نکند، و به شمارهی ماهها داخل نشود. هفت. اینک آن شب نازاد باشد و آواز شادمانی در آن شنیده نشود. هشت. لعنتکنندگان روز، آن را نفرین نمایند، که در برانگیزانیدن لِویاتان ماهر میباشند. نه. ستارگان شفق آن، تاریک گردد و انتظار نور بکشد و نباشد و مژگان سحر را نبیند، ده. چونکه درهای رحم مادرم را نبست، و مشقت را از چشمانم مستور نساخت. یازده. چرا از رحم مادرم نمردم؟ و چون از شکم بیرون آمدم، چرا جان ندادم؟ چرا زانوها مرا قبول کردند، و پستانها تا مکیدم؟
[کتاب ایوب، عهد عتیق - ترجمهی کهن]
دارم به حال خفهای میگریم. بینی و لبها پنهان پشت دست و صدای کشیده و خسدار نفس. تنهایی رحم ندارد. دیشب هیچکس دست دراز نکرد که فلانی هِی! زنده یا مُرده؟ پژمرده و تاریکام. تنهایی رحم ندارد. به هزار ترفند بردم و گماش کردم به ازدحام و نور و رنگ. باز پیشتر از من چمباتمه زد روبهروم. بین سطرها مکثی هست و بازدمی که رفته و تاری اشک. لعنت به تنهایی که رحم ندارد. دست دراز کن و بگیرم ازین خلوتِ چرکِ بیخنده. حالم خوش نیست. لعنت به تنهایی نامیرا. لعنت به منی که گِلام تلخ و بی... بگذریم
«فریدالدین به آسمان نشابور نگریست؛ و گریست»
گوش راستم پُر از صدای زنجرهست، تاریکنای شب و پارهمهتاب و پُلی کهنه و آجری. پاهام آویختهست. نم و بوی خزه و رشتهی جیرجیرِ زنجره. گوش چپم حال دیگریست اما. مِهِ گدوک آمده نزدیک. بارکشها افتادهاند به کندی و لَهلَه. درختهای مُرده و کبود، پوستکنده، سوارِ هم کفِ باریها. من نرمای مِه را مشت کردهام و زیر لب هذیان و سرگیجه.
به گمانات دیوانهام؟ تن بهانه کرده بود دستهات را. میپیچید و نالهای خفه. تمامِ تو را نه! دستهات را، گشاده و امن. تن، خالی از معاشقه و عاشقانهست. دست میخواست، همین اندازه مختصر. به خیالات تن هم دیوانهست؟ تویی که نیستی و اصلا کیستی و چیستی را میخواست؟
هفتصد و هفت دانه مُهرهی چوبیِ فندقی را کشیدهام به درازای نباتی و زرد هندی نخی کهنه، محکم و رفیق. هفتصد و هفت دانه را بایست به تکرار بچرخانم میان انگشتها و ذکر بگیرم تا تن بگیرانم از تمنا. تا دل برکنم از آنچه با من نیست و نیست. زبانم آشفته و بیزمان است؟ بیمعناست؟ حاصل لال ماندگیست، حیرانی، بیمکانی، غوطه در هذیانی.
روی پلههای پهنِ پشتی، پا فشردم به سینه و سر تکیه بر کاج و خیره به لته درِ چوبی فریدالدین و باد. باد بود. آدمها کنار حوضِ خشکِ فیروزه عکس میگرفتند و بعدتر پا میگذاشتند روی قالی و نیمخیز فاتحهای زیر لب و چند تقه روی شیشه و تمام. من اینسو تن به باد داده و دلپراکنده بودم. جذبه داشت. گرفتارم کرده بود. میکشیدم به خود. میخواندم به درون. وقت رسید. آدمها فاصله گرفتند، دور شدند، پرت شدند. غرفه خالی شد. پابرهنه و افتاده دست گرفتم به چارچوب و... باد بود. گشتم، گردیدم، زبان گشودم: بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم.. ز گویایی به خاموشی رسیدیم.. گفتم و چرخیدم و سماعی بود و طاق و چلچراغ و لالهها بر رف. انتهای باغ، کهنه دیواری کوتاه و گِلیست. باد بود و میکندم از جا و باد بود و فریادی و سکوتی. به خیالات حلولیام؟ شوریده؟ دست بردم به واژههای ح و فریاد زدم: فریدالدین به آسمان بیامید نشابور نگریست و پاری از جان را متصل گریست. و گریستم و باد بود و سکوت
اشتراک در:
پستها (Atom)