غم شده آب و رسیده به ریشههام. اندوه دویده به رگهام. نا ندارم. رمق تکان دادن دستهام حتا. حالم خوش نیست. یعنی ناخوشتر از آنم که به واژهها و وزن و رنگشان فکر کنم. زرد و تکیدهام. دوتا ژیلا توی هرلباسم جا میشود. ابرِ نباریدهی سوگ از دندههام زده بیرون. توی خیابان سکندری میخورم و گاهی لبهی جدول مهمان زانوهاست و پاری پلههای پل عابر یا ساختمانی. دنبال نجات نیستم دیگر. نجات! هِه! از چه حرف میزنم؟ فتیلهام سوخته و به ته رسیده. قحطسالیِ نفت است. دلِ آسمانِ غروب ترکیده و پنجره شیشه ندارد و باد هست و جانم پِتپِتِ شعلهایست هردم ضعیف و کورتر. چنگ میزنم به دامنِ ناپیدای مرگ. کجایی لعنتی؟ به چه اسمی بخوانمات؟ فریادت کنم؟ صبح تاکسی ترمز خالی کرده بود و وسط جاده بعد چرخیدن دور خودمان و جیغ و التماس مسافرها، از لاین سرعت همینطور کوبیدیم به اتوبوس و بارکش و یک تاکسی دیگر و سر آخر چپه شدیم روی تپهای نخاله کنار جاده. تمام آن چند ثانیه تکان خوردن و چرخیدن دلدل میکردم برویم زیر بارکشی که میلگرد میبُرد. باور میکنید خیالم خوش بود یکدسته میلگرد بیاید از شیشهی جلو بگذرد و مرا بدوزد به صندلی؟ اما چه شد؟ هیچی. مسافرها میلرزیدند، صلوات میفرستادند و من لنگلنگان و با نومیدی تمام ماشین دیگری گرفتم و نمُردهام را رساندم دفتر. زندگیِ نحسِ لعنتی نمیخواهمات. حالا هِی دمِ بغضام. هِی به شانسی که از کفم رفته فکر میکنم. به اینکه تازه شنبهست و قرار است چند شنبهی دیگر هم نمُرده باشم؟ باب سه، شکایت ایوب را ازبرم. هم ترجمهی قدیم و هم تفسیری را. روزی نیست که بلند نخوانمش. پیادهها به خیالشان دیوانهام، میگذرند و همانطور با گردنی کج نگاهم میکنند. تکرار میکنم به زمزمه «رنجهای مرا پایانی نیست.» «چرا نور به مستمند داده میشود و زندگی به تلخجانان؟» «چرا نور زندگی بر کسی میتابد که چارهای ندارد؟» قرار است آذرماه پا بگذارم به سی سال و نمیخواهماش. آنقدر آن ظهر بیست و هفتم لعنتیِ بیمارستان کامروا را نفرین میکنم که دیگر وقتی سربرسد من دم و بازدمی نداشته باشم. کاش بشود... آخ کاش بشود و نباشم دیگر. نیایم اینجا ننویسم این روزها را. دیگر از زیر آوار برای کسی ننویسم به امیدی که صدام را بشنود که بیاید چراغ قوه بگیرد و پیدام کند. و جواب یخزده نشنوم دیگر. آخ.. جوابِ یخزده.. بیجوابی.. آخ... غروبِ سپیدگاه بود، قطار گذشت و پاهامان و میز و لیوانها لرزیدند. همهمه بود و دود. پرسید چرا تنهایی؟ گفتم کسی تابِ اندوهِ مدامم را نداشت/ندارد، تابِ نخواستنِ مفرط، غمگینیام را. گفتم کسی نماند/نمیماند. گفت کسی خودش را توی آیینهی روشنِ چشمهات تماشا کرده تابهحال؟ من به دستهام نگاه کردم و... من خستهام و هیچ چیز جز دیدن چهرهی نازنینِ مرگ شادم نمیکند دیگر.