گوش راستم پُر از صدای زنجرهست، تاریکنای شب و پارهمهتاب و پُلی کهنه و آجری. پاهام آویختهست. نم و بوی خزه و رشتهی جیرجیرِ زنجره. گوش چپم حال دیگریست اما. مِهِ گدوک آمده نزدیک. بارکشها افتادهاند به کندی و لَهلَه. درختهای مُرده و کبود، پوستکنده، سوارِ هم کفِ باریها. من نرمای مِه را مشت کردهام و زیر لب هذیان و سرگیجه.
به گمانات دیوانهام؟ تن بهانه کرده بود دستهات را. میپیچید و نالهای خفه. تمامِ تو را نه! دستهات را، گشاده و امن. تن، خالی از معاشقه و عاشقانهست. دست میخواست، همین اندازه مختصر. به خیالات تن هم دیوانهست؟ تویی که نیستی و اصلا کیستی و چیستی را میخواست؟
هفتصد و هفت دانه مُهرهی چوبیِ فندقی را کشیدهام به درازای نباتی و زرد هندی نخی کهنه، محکم و رفیق. هفتصد و هفت دانه را بایست به تکرار بچرخانم میان انگشتها و ذکر بگیرم تا تن بگیرانم از تمنا. تا دل برکنم از آنچه با من نیست و نیست. زبانم آشفته و بیزمان است؟ بیمعناست؟ حاصل لال ماندگیست، حیرانی، بیمکانی، غوطه در هذیانی.
روی پلههای پهنِ پشتی، پا فشردم به سینه و سر تکیه بر کاج و خیره به لته درِ چوبی فریدالدین و باد. باد بود. آدمها کنار حوضِ خشکِ فیروزه عکس میگرفتند و بعدتر پا میگذاشتند روی قالی و نیمخیز فاتحهای زیر لب و چند تقه روی شیشه و تمام. من اینسو تن به باد داده و دلپراکنده بودم. جذبه داشت. گرفتارم کرده بود. میکشیدم به خود. میخواندم به درون. وقت رسید. آدمها فاصله گرفتند، دور شدند، پرت شدند. غرفه خالی شد. پابرهنه و افتاده دست گرفتم به چارچوب و... باد بود. گشتم، گردیدم، زبان گشودم: بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم.. ز گویایی به خاموشی رسیدیم.. گفتم و چرخیدم و سماعی بود و طاق و چلچراغ و لالهها بر رف. انتهای باغ، کهنه دیواری کوتاه و گِلیست. باد بود و میکندم از جا و باد بود و فریادی و سکوتی. به خیالات حلولیام؟ شوریده؟ دست بردم به واژههای ح و فریاد زدم: فریدالدین به آسمان بیامید نشابور نگریست و پاری از جان را متصل گریست. و گریستم و باد بود و سکوت