میگفتند تودهای بوده، زنش هم سپاه دانشی و گویا توی سیاهکل دیده بودند هم را. سبیل تکیدهای داشت روی استخوانی صورتش. مردی باریک در شلوار کبریتی دمپا و ژیلهای با طرح لوزی که انگار سنجاق کرده باشند به چارخانهی کتش. میگفتند همان اوایلی که سگ صاحبش را نمیشناخت مغز برادرش را با دو دستِ کاسه شده جلوی چلوکبابِ فردِ ملّی جمع کرده و تمام خیابان را تا گاراژ هاشم زیگزاگ دویده و آنجا از حال رفته. دختر خردسالش را هم سر به نیست کرده بودند حتا. شاید آن وقت بود که دست کشید و بند آمد. غروبها میرفتم پشت بام و چمباتمه میزدم زیر سایهی کشدار درخت توت. یکی-دو باری پشت پنجره دیدمش. عینک کائوچویی دسته شاخی داشت و زیرجامهی راهراه پوشیده بود. ساختمانشان بلندتر از ما، چهارتا حیاط آن طرفتر بود. اول کارتنها را به دقت پهن میکردم روی قیرگونی کهنهی بام. بعد شمد را میکشیدم رو مقواها و یکی-یکی تشکها را ردیف میکردم کنار هم تا هُرم آفتاب نشت کرده به پنبههاشان تبخیر شود و با سوی اولین ستاره، باد سرِ شب خنکشان کند. سرِ آخر هم جوری دراز میکشیدم تا حروف درشتِ نوشتهی روی خرپشتهشان پیدا باشد. نوشتهای پوست انداخته و کمرنگ؛ دختر نازنینام گیسو، همهی این سالهای سخت را انتظار کشیدم و طاقت آوردم تا برگردی. دوباره قلمدوشت بگیرم و صدای خندههات خالی خانه را پُر کند. کجایی باباجان؟