تکهی پنیر از انتهای لوله شدهی سنگک افتاد زمین. دخترک
همین که دست دراز کرد، مادر از لای دندانهای چفت شدهاش تشر زد: «از روی این همه
خاک و کثافت برش ندار!» بوی گلاب قاطی جورابهای سیاه زنانه نشسته بود به جانِ موکتِ
جگری پاره پارهی امامزاده. کنجِ دیگر آن پنج ضلعیِ بیقواره، ملا تکیه به پلهی
دوم منبر قراضهاش داده بود و نامفهوم مویه میکرد. هرازگاهی هم به هوای باز کردنِ
سرکتاب برای بیوهای، چشم میگرداند بین ساق زنهایی که رفته بودند روی پنجهی پا
تا پنجاهیِ مچاله را از شکاف شیشهای ضریح سُر بدهند روی مخملِ سِرمهدوزی سبز.
غروبهای پنجشنبه و شلوغی بازار زنها را میکشاند به امامزاده. هرکدام دست یکی-دو تا بچهی کچلِ استخوانی را میکشیدند دنبال سرشان به هوای نان و
خرمای خیراتی. یک تکه سنگک یا تافتونِ سنتی و پنیر، تره، برگ تربچه و یک دانه
خرما، خیلی هم کجسلیقه و شور و شیرین و شکمپُرکن اما.