ابتهاج ارغوانی داشت پای ایوان خانهاش در خیابان کوشک. اهل هنرِ آن سالها هم بسیار خاطره دارند از خوشههای خونِ اردیبهشت درخت. بعدتر اما سایه خانه را فروخت و کوچ کرد به کُلن. گفتند آنقدر اُخت بوده با درخت که گاهی سرک میکشیده و تماشا میکرده و درددل شاید.
ارغوانِ من؟ مثلا آن چندتا درخت رو به عمارت موزهی سینما. یا همین چنارهای خمیدهی ناچاری که اسیر اسکلتهای نیمهکارهی ولیعصر شدهاند. درختهای گردوی باغی که ندیدهام هنوز. تک تکِ بیدهای تُنکِ لاله. کاجهای سوزنی خیابانی که انتهاش پادگانِ فلان بود. مستانهی درختهای بِه با انبوه تارعنکبوتهاشان حتا. ردیفِ درختچههای سیبِ ترش. آن سهتا سرو حاشیهی دریاچه. آخ از آن خنکای دلخواه انجیری که دامنِ بلند سپیدم را و برهنهی بازوم را پناه داد از لجاجتِ آفتاب در پسزمینهی آبیِ سیرِ دریای سیاه. حتا آن یکی که از انبوه برگها و سفرهی مطبوع سایهاش فیلم برداشتم ولی موزیکِ شش و هشتِ قِردار یک کروز توریستی گلوی گنجشکهاش را خراشید و دور شد. یا مثلا زبان گنجشکی که از پیچ کوچهی پُرشیب آنقدر دست تکان داد تا مجبور شدم زنگِ خانهی شیروانیدار را دو-سه باری بزنم. یا خوشههای بنفشِ تندِ اقاقیا، آویخته از آلوچهی پیرِ نری که سطلِ آبنمک را تکیه میدادیم به تنهاش و نوبتی بلالهامان را غسل میدادیم درش. یا وقتی سیاهی تنهی قطار پیچید به باغهای خرمالو، من گلولهی داغِ بغض را کاشتم میان آن همه نقطهی نارنجیِ تبدار و دور شدم. و اینها یعنی ارغوانم کجاست؟ آنجاست؟ همهجاست. یا حتا من درختم تو باهار؟! و حالا مدتیست دیوانهام دارد لای درختهای بیجانِ آقای عکاس پرسه میزند و به خیالم پناه برده به درخت از رنج محتومی که انسان دوپا نشانده روی گُردهاش و به گمانم حوالی کوههای آراز گم شده باشد...