نه، همهی تنفرم ربط ندارد به انبردستِ قرمز. چیزهای زیادی هست. چه آنهایی که
با فشارِ سختیهای پیدرپیِ دیگر قورت دادهام و چه آنهایی که مثل علف هرز از
گوشه و کنار زندگی جاری سبز میشوند هرروز. انبردست قرمز اما شده نمادِ تنفرم. هر
رفتارِ کج و آزاردهندهاش پرتم میکند به روزی که دو زانو نشسته بودم روبهروش. بیجرات،
ترسیده، فلج. دوتا زانوهاش را گذاشته بود این طرف و آن طرفِ پاهام که از هجوم درد
نجنبم. پشت گردن و پایینِ کاسهی سرم را گرفته بود کفِ دستش، محکم. و انبردستِ
لعنتی کهنهی دسته قرمز توی دهانم میچرخید. دندانهای شیری و سمج را تکان تکان میداد
بلکم لق شوند و با ریشه بیایند بیرون. مغزم درد میکرد. خیلی بچه بودم، خُرد،
ناچیز. با موهای لولخوردهی خیلی بلند و چشمهایی که از ترس پرپر میزد. ناخنهای
دو دست را فرو کرده بودم توی گوشتِ رانها و از دستِ وحشی درد چنگ میزدم به خودم.
دهانم باز بود و بزاق و خونآبه از گوشهی لب میریخت رو یقهام. توی تلویزیون
سیاه و سفیدِ کوچکمان دیده بودم گاهی نخی بستهاند به دندانِ بچهای و بعد هم آن
دستمال سفید معروف و گره خرگوشی روی سر و ورمِ صورت. ولی انبردستِ سنگینِ کهنه
همیشه قاطی ابزارِ دیگر توی انبار بود؛ برای عوض کردنِ واشری یا باز کردنِ پیچ زنگزدهای نه
وسیلهای مناسب دندانهای شیری جلو! آن عصرِ تابستان عرق کرده، پُر از وحشت و درد
از گوشهی چشم در را میپاییدم تا شاید کسی بیاید و بشود منجی. نجاتم بدهد. هیچکس
تا وقتی دوتا حفرهی بزرگِ خونآلود جا باز کرد توی دهانم، پیداش نشد. هیچکس تا
وقتی دست و پام بیحس و کرخت شد، دستگیره را تکان نداد. نه، همهی تنفرم ربط
ندارد به انبردستِ قرمز. چیزهای زیادی هست.