دست راستم روی دندههاش بود و قلبش میانِ دست دیگرم، گرم بود و میتپید. چند دقیقه بعد خودش را همانطور از پشت رها کرد توی بغلم. آرام بود. نفسهای سنگینِ رو به خواب داشت. غریبه بود و هیچ نمیشناختمش. میان صفِ طولانی بانک پیرهنِ چارخانهاش صِدام کرده بود. رفته بودم نزدیکِ کتفهاش و بیاعتنا به جماعتِ منتظر، آهسته انگشتهام را لغزانده بودم زیر پیراهنش. صورتش توی خواب پیدا نبود و داشتم از گرمای تپندهی کندی پُر میشدم که شب تمام شد.