همون سالی که عطیه پیتِ نفت به دست وسط کوچه اَلو گرفت و هیچکی زَهره نکرد حتا یه پتو سربازی خرجش کنه و تو برگه فوت نوشتن فلان درصد سوختگی، پاسبون پَنزاری زد به خُلی. تا همین یکی-دو سال پیش هم لکهی سیاه اگر میدید رو آسفالت، زانو میزد و پیشونی رو پنهون میکرد میونِ کفِ دست. زار میزد و به چه سوزی روضهی رقیه میخوند. تا اینکه یه نیسانِ آبی نزدیکای گمرک رفت رو هیکلِ مچالهی پاسبون و لکهی سُرخش رو کشید تا اون سرِ میدون.