مجسمهی برنزی زانوها را فشرده به سینه، دستها را
گره کرده دور پاها و چانه را تکیه داده به گودی تاریکِ آن میان. خیره مانده به
انگشتهای کوچک و بزرگ پا، به ناخنِ شکستهی شست، به شاخهی کبودِ رگها. مجسمهی
برنزی وسطِ کاشیهای سفیدِ حمام قوز کرده. نشسته میانِ ذرههای آب و بخار. دریغِ بوسه روی مُهرهی هفتمش پوست انداخته، پیداست. ولی شما خیال کن باغ موزه هنرهای
معاصر است و بارانِ بیوقتِ اسفند. مجسمهی برنزی مانده بیسکو، تکیه داده به
کنیتکسِ خیسِ ساختمانِ کوچکِ آن انتها، پشت به پیادهرو. گوش سپرده به تندی پای
عابرها، به ردِ خیسِ تایرِ ماشینها. گربهی لک و پیسی ِ کوچکی هم خودش را گلوله
کرده میانِ یک گُله جای خشک، زیر هشتیِ تاریکِ زانوها. ذرههای سردِ باران اما بیاعتنا به کز کردهی برهنهی سیاهِ
برنزی سُر میخورند میانِ شکافِ باریکِ مُهرهی هفتمی که ترک خورده.