گاهی اتفاق را آنقدر از دیگران پنهان میکنی که
خودت هم باورت میشود نیفتاده هرگز یا اگر هم بوده دور و بیدرد بوده. میبریش
هفتادتا پشت و پسلهی مهجور دفنش میکنی بی سنگنوشته و نشانی. آنقدر میشود رازِ
مگو که دهان و ذهنت قفل میشود وقت یادآوریش. ولی لعنتی هرروز و هرلحظه مینشیند پشتِ
چشمهات و پرپر میزند و تو هِی آه میکشی از این حجمِ سیاه ِ تلنبارِ توی سینهات.
هِی ازش فرار میکنی و پسش میزنی چون میدانی آدمها اگر بفهمند، خوف میکنند و
معاشرت را میگذارند زمین و چهار دست و پا میگریزند ازت. آدمها پی دردسر نیستند.
و آنقدرها هم حوصله ندارند تا اجبار را سوا کنند از اختیار. کسی توی مرداب مکث
نمیکند به هوای اینکه قبلا برکه بوده و زلال. کمحرف میشوی، معمولی، حوصلهسربر
و دمدستی، بیهیجان. قورت میدهی همه چیز را. یک چالهی بزرگ از زندگیت را با کاه
میپوشانی و از روش میپری. اگر هم کسی پیدا شد و کنجکاوانه سرک کشید به خلوت و پرسید
این جای زخم چیست؟ یا فلان سال را کجا بودی؟ و چرا بهمان شهر کوچ کردی؟ لبخند میزنی
و حواسش را پرت و از چالهی بزرگ دورش میکنی. آن وقت میرسد روزی که زمان، این
زمانِ لعنتی دستت را میگیرد و آهسته آهسته میکشاندت به مرزی از زندگی که همه
رفتهاند و سوت و کور ماندهست و بیسکنه. مرزی که در آن نه هراسی هست و نه ملاحظهای،
نه آدمی و نه اهمیتی و نه حیاتی حتا. وادارت میکند زانو بزنی و با ناخنهات بیفتی
به جانِ گور ِ کهنه. بخراشی و بکنی و برسی به تن ِ اتفاقی که این همه سال پنهانی
دراز کشیده و چشمهاش را بسته، دهانش را بسته، دستهاش را... نگاه میکنی به جانِ زندهبهگورِ پوسیدهی اتفاق و تصویر تبعید در
کودکی جان میگیرد و دردها رژه میروند و اتفاق به گریه میافتد. از ته ِ مردمکِ
معصومش میپرسد به کدام جُرم؟ و تو پاسخی نداری. خودت اسیر و مجبوری. تصویرِ کز کرده پشتِ میلههای بیملاقات
جان میگیرد و صدای نحسِ تکرارشوندهی بیپایانِ بازجو و باز نالهی اتفاق، به
کدام جُرم؟ و تو باز پاسخی نمییابی. گیجی، خودت درد داری، دردی. مینشینی توی گور. مینشیند توی گور. هم را
بغل میکنید و یک دلِ سیر به صدای بلند گریه میکنید. آن وقت زمان، آهسته در گوشِ
اتفاق زمزمه میکند، گورِ بابای آدمها، بلند شو.