در حاشیهی شست و اشارهام سهتا درخت ایستادهاند شانه به شانهی هم. شاخههاشان مشوش و نازک و درهمست. یکیشان در کوههای آلتای زیر مرگِ آرامِ سپید دفن میشود وقتی گلهی بزرگِ بُزهای مغولی حلقه زدهاند دور تنهاش. آن یکی با چند کُپهی سیاهِ خاشاک پناه میدهد به کلاغهای حیاط امامزادهای که شهرداری حکم به تخریبش داده. آخری هم ردِ ناجور جوشخوردهی چاقوست. درخت نیست.