دیر بود و کاری از من برنمیآمد دیگر. آفتاب پهن شده بود رو صورتم. گوشِ کنار پنجره داغ شده بود و چشمها را هم پشت عینکِ حنایی ریز کرده بودم حتا. تا قد و قامتِ اتوبوس میآمد کنار دستمان سایه میکرد، تاکسی جان قدِ یک کف دست زرنگی میکرد و میچپاندمان لای همقوارههاش. القصه بساطی بود. بعد چشم بستم و سایهی دیر به دیر پلهای در شتابِ عابر شد بهشت. صدای مثلا وسپایی لنگ لنگان نزدیک میشد و سایهی نحیفِ راننده ردِ خنکاش را میگذاشت رو شیارِ پشتِ لبم. بعدتر تاکسی جان بیهوا پیچید توی فرعی به هوای میانبُر. زالزالکهای اُخرایی خوشه کرده بودند وسطِ بوتههای پُربرگِ سبزِ تیره، همینطور گُله به گُله تا انتهای خلوتِ خیابان. کیلومترها دورتر از مقصد، وسط میانبُر، پیاده رفتم تو دلِ پاییز. دیر بود و کاری از من برنمیآمد دیگر.