امامزادهام دیواریست خالی. شبها زانوهام را بغل میزنم و پیشانی را میچسبانم به سرماش. از پشتِ پلکهای خیس، چهار گوشهی سوزنیِ مخملِ سبزش را میبینم که روی دستِ جماعت پرت میشود توی رودخانهی کمآبِ گلآلود به تلافیِ حاجتِ ندادهی بارانی، چیزی.
پنجشنبه
دوشنبه
رو به ظرفشویی ایستادهام با لباس سادهی نخی. لای پنجره باز است. سوز از مخملِ برگهای عطری رد میشود، لباسهای نمدارِ رختآویز را دور میزند، ردیف ِ کابینتهای سیاه را میگیرد و یکراست قوزکِ پام را نشانه میرود. ناظم تهصدای نداشتهاش را تابانده به روضهی عباس و میکروفون به دست جز و فز میکند برای دبستانیهای سرپا. از مراسم صبحگاه و ظهرگاه ِ مدرسهی دوشیفتهی کوچه پشتی بیزارم. وقتی دستهجمعی با صدای خوابآلوده تکرار میکنند استقلال، آزادی، نقش ِ جان ِ ماست، اندازهی چند ضربه شلاق پشتم تیر میکشد، میسوزد. دارم زور میزنم رو به ظرفشویی بمانم. ناخنهام بوی چربی ِ غذای شبمانده میدهد. سرامیکهای سفید، تکه یخهاییاند که پا را مجبورم یکی در میان بلند کنم از روشان. همان چند قاشق سوپی که خوردهام توی این چند روز هی میجوشد تا گودی ِ جناغ و میآید بالا. فکرهای سمج و سرزنشبار هم درز میکنند به شیار بشقابها و گودی تهِ فنجانها. میشوند کثافتهای پاکنشو، جرمهای کبره بسته که هرچه زبری ِ اسفنج را میکشم روشان، پاک نمیشوند، محو نمیشوند. بعد از این ظرفهای چرب و خشکیده باید راه آب را بند بیارم. نیملیتر سفیدکننده، نیملیتر جرمگیر، دو استکان بازکنندهی لوله و فاضلاب و کمی جوهر نمک را با آب و یک چنگه پودر ماشین حل بگیرم و سرم را فرو کنم آن تو. حبابهای کوچک از گوش و حفرههای بینی خودشان را برسانند به سطح آب شبیه وقتهایی که لیموهای امانی سوراخ شده را غرق میکنم تو داغی ِ جوشان ِ خورش و حبابهای ترش قلقل کنان فرار میکنند و میآیند بالا. همانطور باید سرم را فرو کنم و نگهدارم آن پایین تا مایع نفوذ کند به شیارهای مغزم و فکرهای سمج را پاک کند ازش. باید همهی پچپچههای تو سرم حباب بشوند و ریز ریز روی آب بترکند. حبابهای خوشخیالی همیشه نازک و رنگی میشوند پیش از آنکه نیست شوند. هِه! باید فکرهای خام و نارسِ چسبیده به کاسهی سر، وربیایند و به ذراتِ ناپیدا تجزیه شوند. باید جوهری که باهاش روی ویاچاسها نوشتهام مثلا خیابانِ فلان یا روز ِ بیسار با لکهبر کش بیاید و نامفهوم شود و آرشیو را آب بردارد و خلاص. بعد صورتِ خیسِ چروکخورده و چشمهای خونافتاده را بگذارم میان ِ دستها و به صدای خشدار بپرسم، حالا چی؟ هوم؟
پنجشنبه
...
از اینجایی که من نشستهام آینه پیداست و تصویرِ وارونهی منارهی کج و کوجِ کتابهام و چند چین ِ پرده. صدای پیر و بیرنگی هم دارد زمزمه میکند و رفتهست روی تکرار. رفتهام روی تکرار. ماندهام توی تکرار. نظریهی آشوب منام با فرکتالهای تکرارشونده و دردآورِ بیپایان ِ لحظههام. خیرهام به قابِ سادهی آینه. قطرههای شور توی یک لحظهی خیلی کوتاه جمع شدهاند تو پوستهی پلکهای پایینم. گوشهی لب را میگزم و انگار میکنم محو میشوند اگر خوددار باشم و مانع. تصویرِ توی آینه تاب برداشته و سوزشی پیچیده به راه ِ نفسم. پلک میزنم و مژههام -منگولهای جدا مانده از کلاهِ کودکی افتاده در چالهی باران- خیس میشوند. همان اندازه سبک، آرام، بیمقدار. لب را کشیدهام تو و قطره چکیدهست دیگر، تو سیاهچالهی سردِ گذشته، حالا، فردا.
چهارشنبه
درختچهی پُرشاخهی بادرنگ یا خودمانیترش بالنگ شده بود یک جای امن و دور از دید. عطر خوبِ میوهی موجدار و پُرچین و کمی بدقوارهش میپیچید لای موهام، فر و بلند و براق. دراز میکشیدم و عصر صدای زنجره و سوسکهای پوستکلفت میداد. همانطور تاقباز سنگِ کوچکم را تماشا میکردم. از فرط لمس شدن، نرم و بیزاویه بود. یک مستطیل شاید هم ذوزنقه با رگههای مهگرفته در زمینهی لاجوردی ِ اقیانوس. آنقدر غرقِ جزئیات سنگ شده بودم که توش دکلِ شکستهی کشتی هم پیدا کرده بودم. دور تا دور سنگ، اقیانوس ِ طوفانزدهای بود با موجهای کفکردهی بلند. با آسمانِ خاکستری و ابرهای بههم تنیدهی سیاه. یک بر ِ سنگ اما کشتی بیجانی بود اسیر شده و درهم شکسته و فروریخته. صدای پا اگر میآمد، سنگ توی مشتِ کوچکم عرق میکرد و آنطور دستپاچه شدنم سبب میشد ژولیدهی بلندِ موهام گیر کند به شاخه و فلج و نیمخیز و دردناک بمانم تا خلوتم را سوالی پاره نکند که اینجا چه میکنی؟ و اینها. دلم میخواست بروم توی سنگ و لای موجهای وحشی ِ بیانتهاش غوطه بخورم.
مادرم خیاطی میکرد. یک عکسِ کهنهی سیاه و سفید دارد که همدورههاش توی آموزشگاه جمع شدهاند دور مربی با شینیون ِ فرحی. دامنهای کوتاه و شلوارهای دمپاگشاد دارند. چشمهای درشت ِ یشمیاش پیدا نیست ولی رشتههای ابریشمِ مو را ریخته رو سرشانه و یقهاسکی سفید پوشیده و لبخند به لب دارد. این بود که قیچی و صابونِ گچی ِ خطکشی و اشل و کاغذهای الگو از جوانیش سرایت کردند به زندگیِ بعدی و تا سالها ماندنی شدند. همیشه کپهی پارچههای رنگی و گلدار، بُرش زده و قوارهای، کنار چرخ خیاطیش گوشهی اتاق، جنزدهام میکرد. جعبهی سوهانی که شده بود قوطی دکمهها و ماسورهها و بشکاف و متر و اینها، وسوسهام میکرد. اضافههای پارچه از هر جنس و طرحی که بود نصیب من میشد. گلهای سرخابی رو زمینهی مشکی پارچهی کرپ، چهارخانههای سفید رو ضخامت پشمِ طوسیرنگ، پروانههای ریز رنگی رو زمینهی سفیدِ پفکی، ساتنِ ارغوانی، مخملِ کبریتی، رگههای نارنجی رو ژرژتِ سُرمهای، اینها بودند که توی هفت سالگی شدند چلتکهام. نمِ عرقِ هوای شرجی مینشست پشتِ گردن و زیر موهام وقتی مربعها و مستطیلهای ناهمگون را میدوختم بههم. اندازهها جور نبودند. قشنگی چلتکهی دستدوز هم به همینهاست که ساقهی بلندِ لالههای یک تکه سرک بکشند به زمینهی آبی ِ مربع ِ کوچک ِ خالداری و الیآخر. خیاطی؟ در همان چلتکهی هفت سالگی ماند.
دروغ چرا؟ خودم را با این خاطرهها زدهام به آن راه شاید. وسطِ نامهی بهمن به ژیلای عزیزش بغضم ترک خورد و دلم خواست بیهودهی روزها و شبها و نفسهام را ببرم رجاییشهر، اوین یا هر کندوی دیگری و جور ِ همه را یکتنه بکشم. داد بزنم که این من! بگیرید، ببندید، بکشید، ولی آدمهای دور مانده از هم ِ در حسرتِ هوای پاییز را بگذارید بخزند به آغوش هم، بروند زیر سقفهاشان. من نمیخواهم دوره کنم به قول شاعر شب را و روز را، هنوز را.
سهشنبه
به حومه نزدیک میشوید.
جلوبندی مجتبی چسبیده به
املاک ِ آتیه. دوتا جلوتر الکتریکی ِ قائم، ظروف کرایه بیگدلی، گچبری ثابت، کت و
شلوار جاوید، ترهبار سرو، صافکاری ِ محسن، تخمهی داغ، قنادی ِ سادات، پیرایش ِ
چلسی، پردهسرای نیلو، یدکی، رنگ و ابزار، داروخانهی صابری، ردیف ِ دستفروشها،
نانوایی، آتلیه شبرنگ، مسکن ِ صد و ده، ذغال ِ ناصر، آکواریوم رامتین، پخش و باندِ اکسپلود، وام فوری، بیمهی ثالث، مرغ و ماهی زیاران، نوشت افزار زمانی، گریم
عروس هلیا، کاشی و سرامیک قدیانی، دفترخانهی دویست و یازده، پرورش اندام ِ
شوالیه، حراج ِ روتختی ِ ترک، بانک رفاه، گیاهان دارویی- چاقی و لاغری، هیئت محبان ِ علی
اصغر، کفش ِ علی بابا، لبنیات دشتی، فلافل و سمبوسه، گلفروشی لوتوس، چاپ عکس رنگی
داخل پاساژ، ویدئو کلوپ نیما، مسجد الزهرا، املاک ِ سیب، تاکسی سرویس مهران، روکش و دزدگیر، مشاورین
املاک گلبرگ، شیرآلات قهرمانی، موبایل مهدی، پیتزا دو لقمه، ایزوگام برادران
اوحدی، مبلمان ِ قصر، سوپرمارکت افشین، لوازم آرایشی و بهداشتی، گوساله- گوسفندی- چرخ
کرده، کافی نت شایان، تهیه غذای خانگی، فرفورژهی قدیانی، تعلیم رانندگی ایرانیان،
ارزانسرای میلان، فلکسی و بنر، زیباکدهی رسپینا، تنظیم موتور- دیاگ، نان فانتزی
حمید،... همه در حال عرضهی خنزر و تکهپارههای مصرفیاند. حومه کتاب و موسیقی و کافه
ندارد. حومه، تئاتر ندارد. تنها سینمایش از ورود افراد مجرد و
تنها معذور است. حومه درخت هم ندارد. قدمت و خاطره ندارد. اصالت و غرور ندارد. حومه هیچ ندارد. حومه پسماندهست.
حومه گلهای مصنوعی ِ ارزان و پلاستیکیست جلوی مینیبوس ِ بنز ِ آبی. حومه دور
است، پرت است. نقطهی کور است. حومه توی نقشه نیست. حومه، حومه است. جای اعتراض هم
نیست.
دوشنبه
بیست و هفت آذر نود و یک- کودکی که مُرده به دنیا آمد.
به گمانم چندان فرقی نیست بین
خواسته بودن و نبودن. مسئله کثافت این چرخه است. و این یعنی با سقط جنین به تعدادِ
یاختههای داشته و نداشتهام موافقم چون جنانی در کار نیست. -قرار هم نبوده باشد
به گمانی- همهاش لجنیست فرورونده. زنان آبستن هم زیر سنگینی نگاهم، گاهی سر
گرداندهاند رو به سویی دیگر و برای کودکِ نرم و نازکِ شناورشان ورد خواندهاند.
زنانی که ندانستند دنیایی تفاوت است بین شماتت و حسرت. من از دیدن این حماقت
تکرارشوندهی شوم، حالم بد میشود. نطفهها اگر بگندند به اخلاق؟ نزدیکتر است تا
گندیدنِ هرروزهی آدمی که دست و پا و عقل دارد و درد هم. گاهی از این نفرت وحشی
نسبت به آدم بودن و زاده شدن، دلم میگیرد، از این بیرحمی کشنده نسبت به انسانِ
تازه. شاید نباید جهانِ دردآورم را اینطور تعمیم بدهم. نمیدانم.
دو سال پیش، سر نیایش،
پدر؟ رفته بود زیر تیغ و پنج تا رگ ناقابل وصله زده بودند به قلبش. کمی پیشتر از
ملاقات و راهروهای سفید و تختهای پُر و خالی، کارمند سفارت گفته بود نمیشود. ویزا
نمیدهیم. برو چمدانت را بگذار روی کمد. -از سری نالههای نخنما- شب هم مانده
بودم لقمان. تا صبح نشسته بودم لب پنجره و به زنهای اتاق نگاه کرده بودم. به قطرههای
تمام نشدنی سرُمهاشان. به آبسیاه و قی و قدم زدنهای بیپایان. به جیغهای کمجانی
که توی بخش، پخش و محو میشد. البته آن یکبار تنها نقشم همراهی بیمار بود و بس.
شب ِ خیابان صدای سنج و طبل میداد و دستههای گسیختهی سیاه. صبح هم توی شرکت
مراعاتم کرده بودند. کارم کم بود مثلاً. یک لیستی داشتیم که از روش برای همکارها
کیک میخریدند. اصرار مدیر بود که دور هم باشیم. من خودم را پاک کرده بودم ازش. و
هیچ ماهی متولد نشدم آنجا. سر نیایش بود. بیست و هفتِ آذر از ملاقات برگشته بودم و روی کفپوش نرم
بازی بچهها قدم میزدم. گفته بود میشود کوتاه ببینیم هم را؟ روی آن نیمکت اما
هزار فرسخ فاصله بود بینمان. و البته دو شاخه گل و یک جعبهی کوچکِ قهوهای.
مثل خیلی از همین سالهایی
که گذشت، زدم به خیابان امروز. از میدانِ کهنهی فردوسی و خلوتِ خیابان ویلا
سرانداختم رجهای پیادهام را. سرک کشیدم به گبه و گلیمهای سرخ و خاکی و رنگهای
درهم ِ عقلآشوب، ظرفهای فیروزه و گردنآویزهای ریز و درشت و سنگهای تراشدار. آخرین
دلار ِ مانده از سفر را دادم دستِ صراف و
با یک سوم پولش یک جفت گوشوار ِ میخی ِ سیاه گرفتم. ویلا بوی تخمه هندوانهی
گلپری و برگهی آلو میداد، بوی توتون و قهوه هم.
آخرین صبحهای پاییز این
شهر همان اندازه آدم را پس میزند که عصرهای یک شهر ِ دور و ملول. پسماندهی آدمهاش
را تف میکند روی آسفالتِ سردِ پارکها. آدمهای شکسته و غمگینی که با چشم ردِ
پوتینهات را پی میکنند و شانهها را میکشند پایینتر. دست توی جیب بافتنی، راه
کج کردم سمت سرویس عمومی. میدانم تصویر خوشآیندی نیست. خالیست. فاخر نیست.
افاده ندارد. رو به ردیف روشوییها، گوشوار را انداختم به نرمهی گوش؛ من، یکی از
همین پسماندههای غمگین ِ شهر.
بعدتر پشت ِ ساختمانهای
بهجتآباد بودم. دخترک دستش را میان ِ ایستاده و کلافهی ماشینها آورد جلو و لاکهای
سیاهش را نشان مرد داد و خندید. مرد صامت بود، شاید گفت سفتتر بشین. دخترک درهم شد،
دست کرد توی جیب و قوز کرد. موتور لای باریکهی بین ماشینها دور شد.
خالی و بیخاطره بودم. نه
بوستان ِ کوچک ِ حافظ و نه انبوه ِ شاخههای امیرآباد و نه حتی میدان ولیعصر و
باران و شب ِ شلوغش، هیچکدام توی مشتشان چیزی نداشتند که بوی دلتنگی یا لااقل
خشم بدهند امروز. یک جور بدی خنثی شدهام، خالی. بادِ سردِ امروز پوست صورتم را جمع میکرد،
بوی زکام میگرفت نفسم. آنقدر این خلاء بزرگ بود که حتم میکردم باد از حفرهی
بینی خودش را کشانده به پوسیدهی درونم و هوهو کنان پوستههای ورآمدهی آن تو را دارد
لایه لایه میکند و کلی بریدهکاغذ ِ بیکلمه هم جا به جا کپه شدهاند و میرقصند
و پریشاناند.
زود رسیده بودم. رفتم بالاتر.
دیوار ِ سرد ِ بیمارستان را گرفتم و برگشتم پایین. آفتابِ بیخاصیتِ آن ساعت کورم
کرده بود. سکندری خوران از کنار شبح آدمهای شالگردنی میگذشتم. حواسم پی برگهای
زرد ِ خیسی بود که کف پوتین سیاهم را نقاشی کرده بودند. پیرزنی صِدام کرد و تکرار
آن کلمهی دخترم، دخترم، دخترم، چند قدم جلوتر بیتفاوتیم را شکست. ایستادم با اینکه
هیچوقت اهل فال و پیشبینی و اینها نبودهام. یادم آمد رو به گلفروشِ آن سالها
گفته بودم، خواهنده را مَران هرچند بدانی از سر ِ نیاز نیست دستِ پیش آمدهاش.
پاکتِ آبی فال توی کیف سیاهست، رفیق ِ کهنهام.
توی کوچههای یوسف آباد
بودم دیگر. نشسته توی مطب. ساعت آنجا هشت ربع کم بود و به زمانِ من، آنکه خواب مانده
و جا مانده بود، من بودم. دلم گل میخواست. ساقهی پُرزدار و زخیم ِ آفتابگردان
شاید. ولی پاکت بزرگ ِ رادیوگرافی جای همه چیز را گرفت. گفت، گوشواره، گردنبند
و گلسر، هرچه داری دربیار. من یک جفت میخی ِ سیاه را برگرداندم به مکعب ِ کوچک ِ
گلدار و خالیتر شدم.
پیاده برگشتم به میدان و تا انقلاب رفتم. خودم را لای آدمها
گم کردم. من آدم نوشتههای بلند نبودهام هرگز ولی امروز فرق میکند شاید، شاید.
اتوبوسهای بین شهری چرک و غمگیناند. پُر از مجله فروش و ششتا هزارتومنیها و
آدمهایی که زانو به بغل چرت میزنند. نور ِ آبی چراغها معدهی خالیم را و سر ِ
حجیمِ تبدارم را نشانه رفته بود. چشم بستم. دست کشیدم به یک جفت میخی ِ سرد ِ
سیاه. شیشههای بخارگرفته، خالی و تاریک ِ حومه را به رخ نمیکشید دیگر. بیست و هشت هم تمام شد امروز.
جمعه
سرباز فراری بود به گمانم. آن اوایل رفته بود گمرک تا از شر بندهای پوتینش خلاص شود. کفاشهای آن راسته، یک زیپ جاندار و نمیر را نشاندند کنار پوتین و بندها شدند نما. نمیشد توی آن یکی-دو دقیقه بعدِ شنیدن سوت، هم از تخت پرید پایین و هم پی کلاه و فلان گشت و هم بندهای پوتین را بست. صفر-چهار ِ بیرجند بود. بیست و هشت روز اول آموزشی را دوام نیاورده بود. انتهای کوچهی باغ انگوری ایستاده بود رو به دیوار و بوی تعفن ادرارش تب و لرزم را بیشتر میکرد. روی صندلی ِ چرک ایستگاه نشسته بودم پشت به کوچه و پاها را جمع کرده بودم زیر صندلی. گردنم درد میکرد بسکه سعی کرده بودم دندانهام بههم نخورد و بیشتر از این لبپر نشود. ولی هیچی بدتر از بوی مانده و حالبههم زن ِ کبابیها نیست، دم ِ صبح. قاطی پیاز و شاید هم آروغ دوغی از دریچهی آشپزخانهشان، یک مربع ِ دو در دو را غیرقابل عبور میکند. ترجیح میدهم روی لبهی ریخته و شکستهی جوی راه بروم و آدمهای خوابیده توی تاکسیها را تماشا کنم و فاصله بگیرم از بوی ماندهی آشغالگوشتهایی که بنکدارهای آن راسته دیروز لمباندهاند. اتوبوس نیامد و من عرق کرده و لرزان راه افتادم سمت درمانگاه. میدان را باید میپیچیدم به راست و تمام آن خیابان را که فقط روزنامهچیهای سیگار به دستش بیدار بودند، میرفتم. تب داشتم و جهان ِ اطرافم حجیم شده بود. سرابی که توی مرداد، وسط آسفالت ِ اتوبان ِ تهران-قم میبینی هی چاله به چاله توی پیادهرو میآمد جلوی چشمم. آدمها تاب برمیداشتند، چشمها لوچ میشدند. دیوارها شکمبه میدادند و صدای بوق همهی این توهم را سوراخ میکرد. خیلی راه مانده بود. سرباز لباس خاکی را که وقت نکرده بود کیسهی پتو و لباسهاش را بردارد، رها کرده بودم توی کوچه و بیاعتنا به اینکه قرار است این ساعت صبح کجا برود، راه افتاده بودم سمت الکل و پنبه و چوب بستنیهایی که بوی ته ِ حلق و لوزه میداد. احتمالاً حالا که من ایستادهام پای مکعب ِ زرد ِ مترو، او آمده روی صندلی ایستگاه دراز کشیده و به من لعنت میفرستد که توی خیالم اینطور آوارهاش کردهام. مهم نیست دیگر. باید دست بگیرم به میله و بند پوتینام را ببندم.
سهشنبه
شلوغی ِ بازار هُلم میداد به جلو. با قدمهای مورچهای و تنه به تنهی آدمها پیش میرفتم. از همان دالان ِ تنگِ اولی که با بوی پیازچه و کاهو شروع میشد تا سفالینههای لاجوردی و لگنچههای ترشی و زیتون رفتم. آدمهایی که پشتِ سرم پابهپا میکردند و سرک میکشیدند که توی یک گُله خلوتی ِ پیش ِ پام، بیایند جلو و از کندیِ بیهدفِ قدمهام خلاص شوند. یا زنانی که معطل، یک پا را گذاشته بودند این سمتِ باریکهی جوی و آن یکی هم مردد ِ انتخاب بود. و من آهسته و یکبری ردشان میکردم. بعد از هفتهها سکوت خودم را برده بودم دیدنِ آدمها. همهی دالانها میرسید به ازدحام ِ میدانِ بازارچه. فقط پشت ِ گردنِ آدمها پیدا بود و عطر و عرق و پچپچههای درهم. موهای نامرتب و چرب یا سرخی ِ پوستی تیغ کشیده، شالهای رنگی و چادرهای چروک. چشمهام رنگها را درهم میدید دیگر و گوشهام انگار که از موج هوای طوفانی دریا گرفته باشد، اصوات را گنگ و دور میشنید. آدمزده و خالی و خفه، خودم را پرت کردم به حاشیهی میدان قدس. توی آن حال انتظار هجوم خاطره نداشتم دیگر. کم سن و سال بودم. سوار اتوبوسهای میدانِ قدس. بلیت ِ باریکِ کاغذی توی دستم مچاله مانده بود. سینمای کوچکی پشت ِ میدانِ توپخانه پیدا بود. هوا تردید روشنی داشت و هنوز توی بغلِ تاریکِ شب غلت میزد. میخواستم بروم دربند، قهوهخانهی خاله، شیرقهوهی گرم بخورم و توی راه لطفی بخواند و گردوها از کاهگل ِ کوتاه ِ دیوارها دست دراز کنند روی آب و جارو شدهی راهِ خاکی. میخواستم بروم دربند با رادیوی سیاه ِ جیبیام که پیرمردهای بین راه بگویند دستت را که گره کنی پشتت، سربالایی سرخم میکند و تسلیم میشود. که بگویند مشتت را برای راه باز نکن، ناز میکند. که بگویند دستِ خالیت را مشت کن، راه هموار میشود. که من ایستاده و مستاصل توی میدانِ قدس دستم را چنانی مشت کنم که سرانگشتها بوی خون و خیس عرق بگیرند و راه؟ بند نیاید دیگر.
میگفت کرم خاکی برای اینکه عذاب نکشد از زندگی در جای نموری مثلِ زیر یک تخته سنگ، باید بپذیرد که کرم خاکیست و جای زندگیش همانجاست. باید بپذیرد که فقط قرار بوده کرم خاکی باشد و نه چیز دیگر.
خیلی سال پیش، تمام تقدیرنامهها، قابهای عکسدار ِ تشویق، لوح و کاغذهای ابر و بادِ رتبههای فلان و چه میدانم حتی کارت دانشجوییم را ریختم توی یک کیسهی بزرگِ زباله و قاطی خرت و پرتهای دورریختنی گذاشتمشان سر خیابان. گفتم افتخاری که عقیم مانده و فقط انباری به انباری گوشهی کارتنهای کتاب دارد زنگ میزند و میپوسد، همان بهتر که نباشد. چیزی از گذشته که نهتنها دیگر مایهی غرور نیست بلکه تنها عذاب و حسرت است، نباشد و انگار کنم که نبوده بهتر است. همان روز کنار درِ نیمهباز انباری، گذشته به دست، احساس کردم کرم خاکی صورتیِ منفوریام که باید توی انبوه فضله و لجن خودش را پنهان کند و بپذیرد همین است که هست. اما همان وقت هم میدانستم دنیایی تفاوت است بین پذیرفتن و باور کردن.
دوشنبه
یک ساعت زودتر میرسیدم. داغ ِ ظهر خیابان را میریختم روی پارکتِ پلهها و بطری آب به دست خنکای ساختمان را میبلعیدم. درختِ کهنهی کوچه یله داده بود به پنجرهی پاگرد دوم و سبزی برگهاش و بادِ گرم و سایه و پولکِ آفتاب پاهام را سست میکرد. آن بالا پسرکِ تنبلی پیانو مشق میکرد و از اتاق کنجی ِ راست هم معلم بلند و باریک، آرشه میکشید. من چشم دوخته به روزنهای سفید میان دیوارهای آکوستیک، نشسته در راهروی کمنور، سرشار میشدم. دستهام را رها میکردم دو سمتِ صندلی و پراکنده میشدم انگار. اخواص، سهتار به دست میرسید و ازم تحریر میخواست. میگفت تهمایه صدات خوب است فقط رهاش نمیکنی. ترس است یا ملاحظه یا شرم، هرچه که هست به کار آواز نمیآید. بلند و رها بخوان. صدا را توی کاسهی سرت بگردان و بخوان. من اما بیرنگ و با چشمهای بسته زمزمه میکردم فقط. مشقام را او بلند آواز میکرد، من حظ. همانام هنوز. آدمها حرف میزنند و من تنها صدا را و واژهها را توی کاسهی سرم میگردانم و رها؟ همانام هنوز.
یکشنبه
جمعه
پاگرد پلههای مارپیچ اضطراری طبقهی ششصد و بیست و هشت
برای نوشتن اینجا چرا این پا و آن پا میکنم؟ هیچ بهانهای لازم نیست یا تاریخ خاص و خاطرهانگیزی حتی. همین لحظهی میان ظهر و عصر جمعهی معمولی آذرماه بودن کافیست برای چیدن کلمهها. تنها سین عزیز نشانی دارد و میدانم حواسش هست به صدای چرخیدن کلید توی قفلِ تازه.
اشتراک در:
پستها (Atom)