درختچهی پُرشاخهی بادرنگ یا خودمانیترش بالنگ شده بود یک جای امن و دور از دید. عطر خوبِ میوهی موجدار و پُرچین و کمی بدقوارهش میپیچید لای موهام، فر و بلند و براق. دراز میکشیدم و عصر صدای زنجره و سوسکهای پوستکلفت میداد. همانطور تاقباز سنگِ کوچکم را تماشا میکردم. از فرط لمس شدن، نرم و بیزاویه بود. یک مستطیل شاید هم ذوزنقه با رگههای مهگرفته در زمینهی لاجوردی ِ اقیانوس. آنقدر غرقِ جزئیات سنگ شده بودم که توش دکلِ شکستهی کشتی هم پیدا کرده بودم. دور تا دور سنگ، اقیانوس ِ طوفانزدهای بود با موجهای کفکردهی بلند. با آسمانِ خاکستری و ابرهای بههم تنیدهی سیاه. یک بر ِ سنگ اما کشتی بیجانی بود اسیر شده و درهم شکسته و فروریخته. صدای پا اگر میآمد، سنگ توی مشتِ کوچکم عرق میکرد و آنطور دستپاچه شدنم سبب میشد ژولیدهی بلندِ موهام گیر کند به شاخه و فلج و نیمخیز و دردناک بمانم تا خلوتم را سوالی پاره نکند که اینجا چه میکنی؟ و اینها. دلم میخواست بروم توی سنگ و لای موجهای وحشی ِ بیانتهاش غوطه بخورم.
مادرم خیاطی میکرد. یک عکسِ کهنهی سیاه و سفید دارد که همدورههاش توی آموزشگاه جمع شدهاند دور مربی با شینیون ِ فرحی. دامنهای کوتاه و شلوارهای دمپاگشاد دارند. چشمهای درشت ِ یشمیاش پیدا نیست ولی رشتههای ابریشمِ مو را ریخته رو سرشانه و یقهاسکی سفید پوشیده و لبخند به لب دارد. این بود که قیچی و صابونِ گچی ِ خطکشی و اشل و کاغذهای الگو از جوانیش سرایت کردند به زندگیِ بعدی و تا سالها ماندنی شدند. همیشه کپهی پارچههای رنگی و گلدار، بُرش زده و قوارهای، کنار چرخ خیاطیش گوشهی اتاق، جنزدهام میکرد. جعبهی سوهانی که شده بود قوطی دکمهها و ماسورهها و بشکاف و متر و اینها، وسوسهام میکرد. اضافههای پارچه از هر جنس و طرحی که بود نصیب من میشد. گلهای سرخابی رو زمینهی مشکی پارچهی کرپ، چهارخانههای سفید رو ضخامت پشمِ طوسیرنگ، پروانههای ریز رنگی رو زمینهی سفیدِ پفکی، ساتنِ ارغوانی، مخملِ کبریتی، رگههای نارنجی رو ژرژتِ سُرمهای، اینها بودند که توی هفت سالگی شدند چلتکهام. نمِ عرقِ هوای شرجی مینشست پشتِ گردن و زیر موهام وقتی مربعها و مستطیلهای ناهمگون را میدوختم بههم. اندازهها جور نبودند. قشنگی چلتکهی دستدوز هم به همینهاست که ساقهی بلندِ لالههای یک تکه سرک بکشند به زمینهی آبی ِ مربع ِ کوچک ِ خالداری و الیآخر. خیاطی؟ در همان چلتکهی هفت سالگی ماند.
دروغ چرا؟ خودم را با این خاطرهها زدهام به آن راه شاید. وسطِ نامهی بهمن به ژیلای عزیزش بغضم ترک خورد و دلم خواست بیهودهی روزها و شبها و نفسهام را ببرم رجاییشهر، اوین یا هر کندوی دیگری و جور ِ همه را یکتنه بکشم. داد بزنم که این من! بگیرید، ببندید، بکشید، ولی آدمهای دور مانده از هم ِ در حسرتِ هوای پاییز را بگذارید بخزند به آغوش هم، بروند زیر سقفهاشان. من نمیخواهم دوره کنم به قول شاعر شب را و روز را، هنوز را.