میگفت کرم خاکی برای اینکه عذاب نکشد از زندگی در جای نموری مثلِ زیر یک تخته سنگ، باید بپذیرد که کرم خاکیست و جای زندگیش همانجاست. باید بپذیرد که فقط قرار بوده کرم خاکی باشد و نه چیز دیگر.
خیلی سال پیش، تمام تقدیرنامهها، قابهای عکسدار ِ تشویق، لوح و کاغذهای ابر و بادِ رتبههای فلان و چه میدانم حتی کارت دانشجوییم را ریختم توی یک کیسهی بزرگِ زباله و قاطی خرت و پرتهای دورریختنی گذاشتمشان سر خیابان. گفتم افتخاری که عقیم مانده و فقط انباری به انباری گوشهی کارتنهای کتاب دارد زنگ میزند و میپوسد، همان بهتر که نباشد. چیزی از گذشته که نهتنها دیگر مایهی غرور نیست بلکه تنها عذاب و حسرت است، نباشد و انگار کنم که نبوده بهتر است. همان روز کنار درِ نیمهباز انباری، گذشته به دست، احساس کردم کرم خاکی صورتیِ منفوریام که باید توی انبوه فضله و لجن خودش را پنهان کند و بپذیرد همین است که هست. اما همان وقت هم میدانستم دنیایی تفاوت است بین پذیرفتن و باور کردن.