ساعت از صفر گذشته و من نشستهام زیر برگهای پهن درختچهی پای پنجره. آسمان سرخ و ابری و دمِ باریدن است. حالم ملغمهایست از بغض و پوزخند. مثل آفتاب احمقانهای لابهلای رعدوبرق. یک آفتاب خرفت و نابهجا و ولنگار. نشستهام توی تاریکی و ماهیچههای صورتم بیاختیار کش میآیند. به یاد جهنمی که دیروز از سرگذراندم. و گریه را پس میرانم. تهی بعدش را خوش ندارم. مثل پیچیدن به تنیست که مطلوبت نیست. از سرِ انباشتِ غریزه فقط. مثل ادای لذت درآوردن و بعدتر رو به دیوار مچاله شدن است حال بعد از گریه. مثل وقتی حافظهی دستهات هنوز زندهست و اما روی تنی اشتباه میلغزد و بیراهه میرود و ناکام و گمگشته و پرتردید بازمیماند. دستهام فریاد کشیدند «دیگر نمیتوانیم!» دهانم دیگر تن به بوسه نداد. چشمهام دیگر شوخ و کودکانه نخندید. دلم که هیچ، دلم که هیچ، دلم که هیچ. گفتم دیگر نمیتوانم. و سد گریه شکست. از سراب عبث رابطه به تنهاییام بازگشتهام. به تنهایی خموش و بیرحمام. به همهچیز پوزخند میزنم. به خیال اینکه دوباره میتوانم چیزکی بسازم. به خیال اینکه دلم دوباره زنده میشود. همان تکه از تنهی چناری خشک در آخرین پیچ کوچهای منتهی به کوه بلند. پوستهای زمخت و خشکیده و ورآمده. عجوزهای مُرده با پوزخندی ماسیده بر چانهی دراز و کریهاش. دلِ بینوام که دیگر نمیتپد. به هزار شعبده و لعبتک و اشک هم..