هفتههاست دلم میخواهد فریاد بکشم. دلم میخواهد فوران کنم. مثل آتشفشانی کف اقیانوس بیرون بریزم همهی اندرون مذابم را. نه روی زمین که سونامیاش کشتهها و غریقها و مفقودها بهجا بگذارد. مثلا دریای بیکرانهای در سیارهای دیگر. چون قوزی عظیم سنگی که میلیونها سال گذاشته خزهها و جلبکها و گیاهان آبهای تاریک روی کوژ کهنهاش زادوولد کنند، یکباره چشم غولپیکرم را باز کنم و نهنگها چون دانهی شن برابر آن سفیدی متروکِ حیرتآور از آواز دست بکشند. دلم فریاد کشیدن میخواهد آنطور که حبابهای جوشانِ کلمههام دریا را بخروشاند.
آنقدر خستهام که هیچ تاب ندارم یک مارماهی کوچک دیگر به تنهام توک بزند. این پاهای در خود مچالهی هزاران ساله را از دندهها جدا میکنم و میغرم و کسی چه میداند از معنای کلمه زیر آب؟ وقتی بدل میشود به حبابهای احمقانهی رقصان. فریاد و کلمه و آتش! فریاد و فوران و گداخته! میخواهم تمام تلنبار دلم را بیرون بریزم و باکم نباشد چه بر سر حیات و مافیهاش میآید. منِ دیوآسای سختتن قد راست میکنم و بلندترین فریادم، حنجره را میگدازد.
شما روی زمین کوچکتان، به ماه کاملِ شبِ مهربانتان خیرهاید و سیارکی آنسوتر با شرارههای پیدرپیِ خفتهْ دیو خستهاش دارد از هم میپاشد.