یک جعبه بستی لیوانی با طعم قهوه آورده بود برام. شبی که شانههاش را فشرده بودم تا قلب شکافتهام را نشانش دهم، یکی از لیوانها را گذاشت پای تخت بلکم چیزی بخورم تا از پا نیفتم. بس بیرمق بودم و دوباره تهی شده بودم از همه چیز. او که برای همیشه از آن خانه رفت، تا ساعتها به لیوان کوچک پلاستیکی نگاه کردم که گرم و ذوب میشد زیر درپوش پلمپ شدهاش.
آخرین خانههای ماسوله، آنجا که دیگر میخورد به کوه و جادههای پیچدرپیچ، یک قبر کهنهی خزهبستهای بود که رویش چیزی شبیه قفس ساخته بودند. به رسم قبرستانهای دیگر شهرهای شمال. سنگ شکستهای بود با تصویر کندهکاری و سیاهِ گنگی از مُرده. یا پاهام را از بام خانه میآویختم رو به مِه متراکم و فزاینده یا میرفتم روی پوسیدهی گردوها و نزدیکیهای آن گور عجیب تا آب بیاورم پایین.
امشب این دو تصویر به بیخوابیام حمله کردهاند. خدا را رحمی..