حالِ او خوب است. خوب و سرخوش. مثل قبلها، قبلترها. برای او نه خانی آمده و نه خانی رفته. اصلا آب از آب تکان نخورده. حتا خلاص هم شده. سرخوشتر از قبل. انگار من استخوانی در زخمش بودهام. خاری در گلوش. خاکی در چشماش. انگار رنج بزرگی میبرده از برگشتن و کنار من بودن. رنج میبرده و خشم داشته از تحمل حضور من. طوق سنگینی بر گردن و صلیب عظیمی بر دوشاش بودهام. من نگفته بودم بازگردیم. من هیچ نگفته بودم. خو کرده بودم به بیاویی. خو کرده بودم به فراموشی. گرچه سخت بود. [نخوانید. دیگر اینجا را نخوانید. این حرفهای تکراری اگر اسباب آزارتان است، نخوانید لطفا. شما برام عزیز و محترماید، بسیار. و هیچ دلم نیست ملال ماسیدهی کلمات این صفحه طبله کند روی حال صبح و غروبتان. اما نمیتوانم ننویسم. میفهمید؟ وقتی آشفته و حالخرابم، نمیتوانم ننویسم. انگار با خودم حرف زده باشم از چیزی. گفته باشم و سبکی زودگذری آتشم را از ولوله انداخته باشد. بوف برام همین بوده این سالها. نه روزنگاری بوده و نه ادای فرهیختگی و گندهنویسی. حالی هجوم آورده و نوشتهام. چه خوب و چه بد. گمانم وقتی باید رو به شما اینها را میگفتم. اینکه از دید شما گیر کردهام روی دوری باطل، خوشایندم نیست. ولی تنها مفر و پناهم همینجاست. من نزد دیگران خموشم. رفیقی نیست که دردهای تکراری بیدزدهام را مدام بریزم به دامناش. دور از انصاف هم هست. بوف تونلِ تمامنشوی نیایش است مثلا. من تنهام، میرانم و ردیفِ بیپایان چراغها را میبینم. میرانم و با خودم حرف میزنم. به صدای بلند و تا ابدیت تونل. تمامی ندارد. تمامی ندارم.] گرچه سخت بود ولی تاب آورده بودم. برگشته بود و مشتی مهر گذاشته بود برابرم. گفته بود با خودش تنهایی کشیده و رسیده به نقطهی تصمیم. تصمیمی استوار و فکرشده. گفته بود همه روزنها را سنجیده. گفته بود مثل باقی تصمیمهای محکم زندگیش که تا آخر خط پاشان ایستاده و نتیجه گرفته. گفته بود آمده با هم پیر شویم. و بعدتر؟ همان فروکش همیشگی. همان نخواستنهای همیشگی. همان سگمحلیهای دردآور. مثل غذایی نیمخورده و ماسیده و بویناک به کناری گذاشته شدم. بعد هم نتوانستم ادامه دهم. سخت بود؟ حالا او سبکتر از همیشه و رهاتر از قبل است. نه! هیچ پیجوی احوالش نبودهام. نیستم. اما میدانم که حالش خوش است و جانش رهاست. مثل وقتی توی خیابان انقلاب، پشت ردیف درختهای دانشگاه سرخی سیگارش را دیدم و شبانه نامهی بازگشتش از هزارها کیلومتر دورتر رسید. مثل وقتی آن کوه یخ عظیم را میدیدم توی سینهاش و او انکار میکرد. مثل خیلی چیزهای دیگر که میدانستم و محقق بود. همهی این حرفها به چند؟ مفتِ چنگِ زمان! وسط اثاثیهی درهم نشستهام و پاهام از درد گرهگره است و روی غبار صورتم ردِ اشک. کاش دوباره ازین چاهِ مکدر به سلامت بیرون بیایم. دوباره بوف رنگ دیگر بگیرد و نفسم تازه شود. کاش بگذرد و روزها نو شوند. خستهام.