دوتا هلوی کوچک چروک ته یخچال خاموش. یک لیوان سفال آبیرنگ توی ظرفشویی. کپهای روزنامه روی صندلی. هفت کارتن کتاب تکیه بر دیوار. دو جعبهی مختصر ظرف و ادویه و بنشن. یک چمدان لباس. من با دامنی بلند نشستهام کنار آینه. چون نگهبان سنگی این دخمه. بیصدا. خاموش. آدمها میآیند و سرک میکشند و نمیپسندند و لب ورمیچینند و میروند. لامپ حمام سوخته. کمدها خالیاند. بزرگترین بغض جهان در معبر گلوگاه من خیز برمیدارد تا پلکهای پُرآبم و فرومیکوبد به سینهام. خیرهام به لاک اناری لبپرِ پاهام. و تا لبِ جان خستهام از آدمها. گفته بود هرکجای دنیا که باشی روزی پیدات میکنم و زندگی میسازیم. ته این بنبست پیدام کرد و از پا درمآورد. سایهی زنی میبینم به شوق ایستاده در چارچوب و آغوش گشوده رو به رزهای کوچک مینیاتوری. سایهی زنی مچاله شده روی فرش و صدای دری بسته. تمام حکایت این خانه همین دو سطر و بس. مجسمهی زنگار بستهی سنگی آهسته اشک میریزد. کوچهی بنبست آکنده از صدای اذان. نقطهی پایان.