زن در قاب تصویر کمی جابهجا شد. دست پیش آورد و مدادی گذاشت زیر دوربین. عقب رفت و نشست وسط کادر. لبخند رضایت زد و لب به حرف گشود. آن مثال جادویی را کلمه به کلمه ادا کرد. پرسید خاطرتان هست وقت کودکی، اولباری که قد و عقلتان رسید به کلید برق چه حالی داشتید؟ آن لحظه که رفتید روی پنجه و انگشت اشاره را فشردید روی مربع کوچک، پسِ آن تقهی کوچک را یادتان هست؟ وقتی اتاقتان روشن شد و هیولاهای تاریکی خزیدند به پشتوپسلهها شما پادشاه جهان شدید. با همان یک کلید کوچک انگار کردید روشنی توی دستهای شماست. به خیالتان شب و ترس و وهم را تاراندهاید. که درست هم همان بود. هنوز دیگران ترسها و ناتوانیهاشان را زورچپانِ مغزتان نکرده بودند. هنوز بنبستهای بیتلاشِ خستهشان را حقنه نکرده بودند. نمیشودهای تسخرزنشان را. ناممکنهای ترسناکشان را. کلید روشنی و خوشبختی همان کلید سادهی کوچک چراغ بود براتان. زن اینها را گفت، مکثی کرد، عینک گرد و بزرگش را روی تیغهی بینی جابهجا کرد و ادامه داد؛ هرصبح خالی از همه انباشتگیهای پوسیدهی گذشته و سالیان، کلید را بفشارید و در عمارت روشنتان شاهی کنید.