- یک لت از در چوبی کمدیست کهنه که جابهجاش گویی موشجویده. گذاشته کنار پیادهراه. روی آن اسبی حنایی با یالهای سفید با زنجیر به میلهای بسته است. با سمهای پلاستیکیاش دور میدانکی فرضی دور میزند مدام. تلقتلق تلقتلق تلقتلق. پیرزن خردک بساط دیگری هم پهن کرده، چندتایی رادیو، آینه و قیچی، ناخنگیر، شانه و الخ.
- ولوله افتاده به جان شهر. مزیدِ آلودگی و زلزله. شبها صدای ویراژ و بیسیم و فریاد از دریچهی هواکش میریزد به پلاتو و تمرکز از بچهها پرمیکشد. چیزی تا فجر نمانده و پرومته کمکم اسلوب خودش را پیدا کرده و بایست به سررشتهای صحنهها را گره بزنیم. اما این شتاب و آشوب سرش ناپیداست. چهطور میتوان به صدای گلولهای که شهر را میشکافد بیاعتنا ماند؟ حرف حرف حرف و انگشتهایی که مستاصل در جیبها گره میشوند.
- ده شب از سرم گذشته و بیخوابی بدلم کرده به هیولایی خاموش و سودازده. تا روشنای صبح خیره میمانم به دیوارها. بعد هم راستهی خیابان تا برسم به کار. مغزم حجیم شده و تا برونریز حفرهی گوشها پیش آمده. سوت کشداری در تونل گوشها. چشمهام تشت خون. سنگینترین کلاهخود و عظیمترین ناقوس سنگی جهان روی سرم. و تنم سرد. هیولایی کند و به گِل نشسته که شتاب را پی میکند با چشم ولی رد و اثر و سایهاش را میبیند و از اصل جامیماند هربار. دهان به کلامی موهوم باز و بسته میکند و تنها حبابی نامرئی در مکدر آسمان به پفی میپاشد از هم.
- دوباره کسری بازداشت شده و دست به اعتصاب غذا زده و این خودش به تنهایی از پا درممیآورد.
- در لیست تعدیلیهای آخر سال اسمم آمده و وه! چه قرعهی نیکویی!
- از هرچه بوی گندِ کذبِ پوچِ کلمهبازِ مهر و دلتنگی بیاید گریزانم و بیزار و دلآشوب.
- پشت دست راستم یکسر سرخ و دلمه بسته است. بس که مف خونآلودم را کشیدهام تا گونهی راست و قاطی اشک سرخاب کثافتی شده بر گونهام..
- صبح پیرزن دوروبر بساطش نبود. رادیو از ساخت بمب دستی و بستن چند راه ارتباطی میگفت. اسب یکبری افتاده بود روی چوب رنگرفته و پاهاش از رفتن بازنمیماند. تلقتلق تلقتلق تلقتلق...
- سینهام جای گلوله ندارد دیگر.
- خیلی تنهام...
- ولوله افتاده به جان شهر. مزیدِ آلودگی و زلزله. شبها صدای ویراژ و بیسیم و فریاد از دریچهی هواکش میریزد به پلاتو و تمرکز از بچهها پرمیکشد. چیزی تا فجر نمانده و پرومته کمکم اسلوب خودش را پیدا کرده و بایست به سررشتهای صحنهها را گره بزنیم. اما این شتاب و آشوب سرش ناپیداست. چهطور میتوان به صدای گلولهای که شهر را میشکافد بیاعتنا ماند؟ حرف حرف حرف و انگشتهایی که مستاصل در جیبها گره میشوند.
- ده شب از سرم گذشته و بیخوابی بدلم کرده به هیولایی خاموش و سودازده. تا روشنای صبح خیره میمانم به دیوارها. بعد هم راستهی خیابان تا برسم به کار. مغزم حجیم شده و تا برونریز حفرهی گوشها پیش آمده. سوت کشداری در تونل گوشها. چشمهام تشت خون. سنگینترین کلاهخود و عظیمترین ناقوس سنگی جهان روی سرم. و تنم سرد. هیولایی کند و به گِل نشسته که شتاب را پی میکند با چشم ولی رد و اثر و سایهاش را میبیند و از اصل جامیماند هربار. دهان به کلامی موهوم باز و بسته میکند و تنها حبابی نامرئی در مکدر آسمان به پفی میپاشد از هم.
- دوباره کسری بازداشت شده و دست به اعتصاب غذا زده و این خودش به تنهایی از پا درممیآورد.
- در لیست تعدیلیهای آخر سال اسمم آمده و وه! چه قرعهی نیکویی!
- از هرچه بوی گندِ کذبِ پوچِ کلمهبازِ مهر و دلتنگی بیاید گریزانم و بیزار و دلآشوب.
- پشت دست راستم یکسر سرخ و دلمه بسته است. بس که مف خونآلودم را کشیدهام تا گونهی راست و قاطی اشک سرخاب کثافتی شده بر گونهام..
- صبح پیرزن دوروبر بساطش نبود. رادیو از ساخت بمب دستی و بستن چند راه ارتباطی میگفت. اسب یکبری افتاده بود روی چوب رنگرفته و پاهاش از رفتن بازنمیماند. تلقتلق تلقتلق تلقتلق...
- سینهام جای گلوله ندارد دیگر.
- خیلی تنهام...