نفسهاش بالبال میزد. نه بیقرار و به گریز. نازکای پلکهاش بستر مویرگهای آبی درهمریز. لبهاش نیمهباز. سینهاش آهسته قوس برمیداشت و فرومیخوابید. مثل نیمروز دریایی رام. گهگاه بند دوم انگشت اشارهاش میپرید و مردمکماهیش شنا میکرد سوی دیگر برکهی چشم. من نیمخیزِ تماشا بودم. تاریکروشنای صبح بود. با سینهای دریده از هم و خونریز. نیمخیزِ تماشا بودم. بی که درد را ضجهای باشم یا لبههای دریدهی شکاف را به دست پوشانده. نیمخیزِ تماشا بودم. سایهی سنگی سخت و زنگاربسته و سنگین روی پیشانی و ابروهاش. سنگ توی دستهام...