ملحفههای تمیز و آفتابشسته را از خانهی مادر آوردهام همراه هزارویک خردهریز دیگر. توی این دوسال به چه احتیاطی از کتابخانهی سابق چیزکی برداشتهام. باری مادر گفته بود، کتابخانه را خالی نکن! آنوقت انگار رفتهای و دیگر برنمیگردی.. با احتیاط چندجلد دیگر برداشتم امروز. مدارک آن کوچ نافرجام را هم تا نگاهی به فرمهای سفارت بیندازم و سیوی و اینها. یک عکس ششدرچهار دیدم که گوشهی مدارک دوخته شده بود. در آن قاب من به غایت غم دارم. گوشهی لبم از تبخال ملتهب است. یک رشته موی بلند، هلال شده تا برهنهی گردنم. شالی ماهگونی و حاشیهدار سر کردهام. و بسیار جوانتر از حالام. به غایت غمین است نگاهم. خاطرم هست بعد از کار و دانشگاه با عجله رفته بودم سفارت. عکاسی کوچکی بود و من لحظهی آخر نشستم روی چارپایهی کوتاه و گردانش. مقنعه سر داشتم که نباید. یکی از دو شالی که به دیوار آتلیه آویخته بود را کشیدم به موهام. گفته بودند گردن و گوشها پیدا باشد. خسته بودم و دواندوان میگذشت روزهام. اضطراب بود و خریدن لباس گرم و خردهریز و یافتن خوابگاه از آن فاصله و.. همهی آن شور و پریشانی چه شد دست آخر؟ کابینهی دولت دست که بود آن سالها؟ دندان میفشارم بر هم. ازش همین عکس غمین مانده. حالا باز التهاب این روزها..
برگشتهام به خانهی بهار با کتابها و پوتینهای واکسنخورده و شال پشمی و مدارک رسمی و جزوههای آن آزمون کذای زبان و عکسی از دستهای نازنین مادر که فشرد تنم را به سینه و گفت، بروی اگر برمیگردی باز؟